Friday, October 31, 2008

...
شاید، ولی چه خالی بی پایانی
خورشید مرده بود
وهیچ کس نمی دانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلب ها گریخته، ایمان است
...
.
.

Thursday, October 30, 2008


بزرگ که شدم یه فیلم می سازم اسمشم می ذارم "سگ خیلی غمگین" .
نقش اولشم خودم بازی می کنم.
.
.
.
حس می کنم توی این شیشه هام که توش هیچی نیست. هوا هم نیست بعدش انقدر تن آدم رو فشار می ده که چشمات میفته کف دستات. انگار توی شکمم یه جارو برقی کار گذاشتن. می خواد همه چیزم رو بکشه توو. همه ی چیزای بیرونم. زور می زنم بغضم رو ول کنه بذاره خلاص شم. از دهنم حباب میاد بیرون و زیر گوشهام درد می گیره.
نمی ذاره...می ترسم.

تو... می دونی چم شده؟
اگه فهمیدی چه جوری این کشتیا رو کردن توو اوون شیشه ها به منم بگو شاید برعکسش بشه که منو بیاری بیرون.

.
.
.

Saturday, October 25, 2008

ای کاش فقط می توانستم لحظه ای، فقط لحظه ای مغزم را بشکافم و تمام این توده ی پیچ پیچ ِ خاکستری کثافت را نشانت بدهم تا کمی، فقط کمی از رنجم را بفهمی. آن وقت شاید بشود که وقت خداحافظی گونه ام را ببوسی!
ای کاش فقط...
.
.
.

Friday, October 24, 2008

هیچم.
.
.
.
.

هیچ کلامی نباشد شاید که کاری بیاید از دستش. بیهوده زور می زنیم حال آن دیگری را کمی شاید بهتر کنیم. نمی دانیم از مخروبه هایمان بوی هیچ خوراکی بلند نخواهد شد. بیهوده زور می زنیم.
.
.

Wednesday, October 22, 2008

با اولین دروغت تمام شدی، خودت فکر کردی که ادامه داری.
.
.
بلوط

Sunday, October 19, 2008

once upon a time it was too cold to live a life,
so...
.she died
.

.

Wednesday, October 15, 2008

چسب رو اگه هر روز آب بدی و ولش کنی به امان خدا، همینطور راهش رو می گیره و میره. اما اگه سعی کنی مسیرش رو عوض کنی رشد می کنه، بلند می شه اما چسبش از کار می افته و دیگه راست دیوار رو نمی گیره بره بالا، همینطوری آویزون میمونه.
اینطور گیاهیه چسب.
اینطور آدمی ام من!
.
.

Sunday, October 12, 2008

دلقک
مریم فرشاد

Wednesday, October 08, 2008

If we had two lives, with one life I'd have her stay at my place and with the second life I'd kick her out. Then I'd compare and see which is the best thing to do, but we only live once.
Life is so light, like an outline we can't ever fill in, or correct, make any better.
It's frightening.

unbearable lightness of being
Philip Kaufman

.
.

Tuesday, October 07, 2008

مثل سنگ های کف رودخانه آنقدر به در و دیوار خورده ام که صیقلی شده ام ، دیگر چنگت به من گیر نمی کند.
در تنم فرو می رود!
.
.
.
دامن دور پاهایم می پیچد، کابوس دور سرم.
تو، از گردنم آویزانی!
.
.
.

Saturday, October 04, 2008

نَمیرم یه وقت از حسودی؟!
.
.

Friday, October 03, 2008

به راستی
صلت کدام قصیده ای
ای غزل؟
ستاره باران جواب کدام سلامی
به آفتاب
از دریچه ی تاریک؟


هان؟!
.
.

Thursday, October 02, 2008

بیدار می شویم هر روز، آبی به سر و صورت خود می زنیم و درحال چرخاندن مسواک در دهانمان برای آینه شکلک در می آوریم. گلدان هایمان را آب می دهیم هر روز و به امروز و فردایمان فکر می کنیم و لبخند می زنیم. از خانه همسایه صدای شیون می آید اما. دختربچه ای پدرش را صدا می کند، پدری تنها پسرش را و زن، تنها در گوشه ای می گرید. نفسی بند می آید، قلبی از کار می ماند و کسی می میرد. هر روز، هر روز، هر روز...
به بستر می رویم هرشب، شاید که فردا هم از خواب بیدار شویم. مثل هر روز.

Wednesday, October 01, 2008

...
و نوبت خویش را انتظار می کشیم
بی هیچ
خنده ای!
.
.
.