Saturday, August 26, 2006

ملال

دیگه چقدر نوشتن به نظرش مسخره میاد!
پیش از این وقتی می نوشتی می خوند. نمی نوشتی هم می خوند!
وقتی می نوشت می خوندی. فکر می کرد ننویسه هم می تونی بخونی.
کور خونده بود
...
حالا حتا وقتی می نویسه هم نمی خونی



Tuesday, August 22, 2006

بعد از ظهر یکی ار دوشنبه های خدا

علی علوی گفت موزه ی هنرهای معاصر Work Shop گذاشته به ما گفتن بیاین کار کنین ما هم داریم میریم شمام بیاین تماشا. ما هم گفتیم باشه. دوشنبه دور و بر ساعت چهار دوربین رو انداختیم روی دوشمون و رفتیم سمت موزه.
توی محوطه موزه کلی تکنولوژی خوابونده بودن از پروجکشن و دوربین و فیلمبردار گرفته تا کلی بند و بساط نقاشی سوسولی!!! سه پایه های خوشگل تمیز رو مرتب چیده بودن با بومهای سفید کوچیک و بزرگ. ما هم که پیش از این Work Shopبه این پولداری ندیدیم چشمامون همینطوری گرد شده مونده بود تا اینکه دوستان رسیدند و تازه فهمیدیم قضیه از چه قراره...
از طرف گالری نیکزاد به بچه ها گفته بودن Work Shop موزه هست و اسپانسرش همWinsor پاشید بیاید بر و بچ هم با این فکر که آخ جون بریم کار فرهنگی می کنیم و ما هم که کارمون درسته و ... اینا پاشده بودن اومده بودن غافل از اینکه اونهمه تکنولوژی بی هدف یه جا جمع نمیشه. ورک شاپ بهانه داشت: حمایت از مردم مظلوم لبنان!
بچه ها نمی دونن باید کار کنن یا نه. معمولا صاحبان گالریها که گروه یا کسی روSuport می کنن برای شرکت توی Work Shop تمام شرایط رو اطلاع میدن حالا ما که نفهمیدیم واقعا گالری نیکزاد از جریان خبر نداشت یا به دلایل محافظه کارانه منکر شده بود. به هر حال تمام اعضا که جمع شدن به این نتیجه رسیدن که تمام این جریان یه سو استفاده است از آدمهایی که میان اینجا چون موضوع اصلا فرهنگ و حمایت واین چیزا نبود فقط تبلیغات بود و بس. قرار بر این شد که به عنوان یک گروه توی این کار شرکت نکنن و هرکس خودش تصمیم بگیره که میخواد کار کنه یا نه. در آخر هم هیچ کدوم از بچه های گروه شرکت نکردند و همه رفتیم موزه رو ببینیم که گنجینه ی معاصرش رو رو کرده بود!
درسته که یک مقداری رفتیم سر کار و الاف شدیم اما این جریان یه چند تا نکته داشت:
اولاخوش گذشت.
دوما بعد از مدتی همه ی بچه ها رو باهم دیدم.
سوما این برنامه ی موزه رو که به علت تنبلی مفرط هی عقب می انداختم بالاخره دیدم.
چارما یه نمونه ی خیلی خوب از کار و تصمیم گیری گروهی رو دیدم.
از همه مهمتر پنجما فرستنده ی اس ام اس های مشکوکی رو که برام میومد پیدا کردم.
ششما آخرش نفهمیدیم اونهمه دستمال توالت که اردلان با خودش آورده بود برای چی بود!
هفتما... هفتما هم نداره!
راستی یادم رفت بگم اسپانسری Winsor هم الکی بود و اسپانسر جریان شرکت Vesta است.

Saturday, August 12, 2006

؟؟؟

پدر
من
از تو
دو دست دارم
من
از تو
لب دارم
پس چرا نمی توانم
ببوسم
ببوسم ببوسم ببوسم
و هربار
درد نکشم؟
.
.
.
........................................................................ولادیمیر مایاکوفسکی

می گم که...


آی حرص می خورم وقتی ملت برمی دارن کامنتا شون رو غیر فعال می کنن!!!

Tuesday, August 01, 2006

فصل آخر از دفترچه ی مزخرفات

*این فصل به ن. تاواریش تقدیم می شود. لطفا آدمای معمولی نخونن.
*نویسنده این فصل را در تب چهل درجه نوشته. هرگونه شباهت این فصل با ماجراهای واقعی کاملا از روی عمد و با آگاهی نویسنده است.
.
.
.
.
خفه شو. چی می گن اولش؟ یکی بود یکی نبود؟ آره همیشه همینطوریه. یکی هست یکی نیست. چرا اونکه هست همیشه منم؟ چرا اون نیست؟ اون یه جای دیگه است. اصلا از اول اینجا نبوده. مال یه جای دیگه٬ یه کس دیگه بوده. باز گیر دادی؟ چرا دارم چرند می گم؟! کی می خوای بیخیال بشی؟ بسه دیگه. سخت نگیر. کی؟ انگار یکی قبلا گفته بود سخت نگیر. کی بود؟ گفته بود سخت نگیر و من هم سخت نگرفته بودم. بوی گاز فندک میاد. تو به چی فکر می کردی؟ به اینکه داره چه اتفاقی می افته. توی ملافه ها غلت زدی. اه... کثافت. چرا نمی زاری از دستت خلاص شم؟ دهنم مزه ی سیگار میده. اسم دکتره چی بود؟ آره فکر کنم می خوام برم پیش یه دکتر. ولی خنده ام می گیره. آخه دکترا چطور ممکنه بفهمن توی تو چی میگذره. اونا از روی کتابا حرف می زنن. از روی کتابا برات نسخه می پیچن و محاله از روی کتابا بشه فهمید وقتی یکی میره توی تو٬ چطوریه. توی اون کتابای لعنتی هیچ عکسی از کسی که رفته توی تو و یه چیزیش رو جا گذاشته٬ نیست. حرفهاش رو جا گذاشته تو مخت که هر بار که بیکار می شی بیفته به جونت. کی؟ من ؟ نه. من اهلی نشدم. من اهلی بشو نیستم. فقط باز یه قصه ی خیالی با شخصیت های خیالی رو باور کردم. به اشکام نگاه نکن. تنها دلیلش این جنسیت مزخرفه. زنگ زدن. اه مزاحم. جواب نمی دم. به درک! هر کی میخواد باشه. آره می خوام یه دکتر رو ببینم. یه دکتر که مرد باشه. می خوام از ش بپرسم: آقای دکتر چرا مردای زن دار معشوقه می گیرن؟ چرا موهام رو کوتاه کردم؟ دلم خواسته بود. پس چرا به همه گفتم که کز خورده و مجبور شدم کلکش رو بکنم؟ بوی دود میاد. یه چیزی وسط خیابون آتیش گرفته بود. یه چیزی رو هم زیر یه چادر گذاشته بودن کنار جوب. اون همه سکه دورش مال چی بود؟ من دیوونه ام؟ نه نیستم. فقط بازم یه شبه یه کتاب رو خوردم. احمق باز یادت رفت؟! می خوام برم با یه دکتر حرف بزنم. یه دکتر که زن باشه. می خوام ازش بپرسم چرا معشوقه ها هیچ وقت هیچ حقی ندارن؟ چرا گریه ها همیشه مال معشوقه هاست؟ می گن عشق بهتره از ثروت. تو کی هستی؟ دزد دروغگوی خائن. نه نیستی. نمی دونم. من چی ام؟ دوستت ندارم. از مزه ی گاز فندک بدم میاد و چرا هیچ کس مخ آدم رو بدون تنش دوست نداره. چرا میذاری مخت رو با تنت دوست داشته باشن. چرا گذاشتی تنت رو بی مخت بخوان؟ مثل تن بقیه ی فاحشه ها. هر چی می گفت گوش میدادی. دراز کشیدی رو ملافه های سفید. لباست رو درآورد. نمی ترسید تو به کسی بگی. بعدا هیچ کس باور نمی کرد. یا تو روت نشد بگی. آدمایی که ریش دارن و نماز می خونن کار بد نمی کنن. اما فاحشه ها که ریش ندارن نماز هم نمی خونن می تونن تمام کارای بد رو راحت انجام بدن. مثل آب خوردن. تا حالا آب خوردن خوردی؟!از گلاب بدم میاد. کتاب لعنتی. چرا خوندمت. نویسنده ی احمق روانی. کتابای روشنفکری بوی گلاب نمی دن. آدمای روشنفکرم همینطور. کتابای روشنفکری بوی کاغذ می دن آدمای روشنفکر هم بوی سیگار. من بوی چی میدم؟ نه بو ی گلاب نه سیگار نه عرق. بهتره بزنم بیرون. لای آدمای دیگه. لای غریبه ها که من هم غریبه بشم. اه چرا این همه آدم به زور آدم رو میشناسن. همه بهم زنجیر شدن. از زنجیراشون فرار کنی میگیرنت و زنده زنده می سوزوننت. مگه تو اون فیلمه ندیدی؟ من می خوام زنجیرها رو پاره کنم. پاره کنم که بگیرنم بسوزونن. پرده رو چی پرده رو هم پاره کنم؟نه. اون ربطی به زنجیر نداره. اگه پاره اش کنم زنجیر می شم به یه مشت آدمای دیگه. آدمای رنگی رنگی. دلم میخواد باهات حرف بزنم. اما نمیشه. تو درگیری. باید یاد بگیرم تنهایی رو. باید این عادت کوفتی رو ترک کنم. اه مامان چرا رفتی بیرون. من سکسی نیستم. مبارزه هم نکردم پس معصوم هم نیستم. من هیچی نیستم. هیچ وقت نبودم. نمی خوام باشم. چرا دست از سرم بر نمیدارین. کثافتها! ... . یاد نگرفتم. هزار تا بوق آزاد خورد. بعد تا ابد بوق اشغال. لعنتی. سریش. معشوقه ها زنگ نمی زنن. معشوقه ها فقط منتظر زنگ می مونن.کی میخوای یاد بگیری؟! باخ. باخ لعنتی با احساس . همیشه می خوای همه چیز رو عادی نشون بدی. کارای همه ی آدما رو موجه می کنی. باخ لعنتی احمق. نمی بینی دستامو که می لرزن؟ نمی بینی؟ مگه کوری آشغال؟ دوش. باید دوش بگیرم. اشکهام گم می شن. تو از توی کله ام می ری پی کارت. دیگه بوی گاز فندک هم نمیاد. آره دوش آب سرد... شاید اون موقع دستهام هم دیگه نلرزن. شاید حالم خوب شه و بشه مبارزه کرد. شاید...
دوباره سه تا بوق آزاد. شنیدمت. گه خوردم. یاد می گیرم. دوش ... دوش آب سرد.