Wednesday, March 01, 2006

بازم تولد؟!!



امروز سر میز صبحانه پدر گفت: " تولدت مبارک دخترم!" برای چند لحظه به چشمهاش خیره شدم تا بتونم معنی حرفش رو هضم کنم . تقریبا هیچ معنی خاصی برام نداشت و تقریبا هیچ احساسی بهم دست نداد انگار که گفته باشه دخترم ظرف شکر رو بده!
می دونم که پدر٬ من رو خیلی دوست داره ولی اینم می دونم که اگر بیست و دو سال پیش اصرار مادر نبود من هیچ وقت پا به این دنیا نمیذاشتم و یازدهم اسفند برای هیچ کس٬ هیچ معنی کوفتی خاصی پیدا نمی کرد. یه وقتی روز تولدم مهمترین روز سال بود برام٬ ولی حالا... نمی دونم چه احساسی راجع بهش دارم. واقعیت اینه که تمام سال رو منتظر اومدنش هستم ولی وقتی میاد آرزو می کنم که هیچ وقت دوباره برنگرده. نمی دونم چرا تولدم غمگین ترین روز ساله برام. مثل اولین روز سال نو می مونه. تکراری و بی معنی! فقط یکسال از فرصت آدم کم میشه و به عددهای توی شناسنامه اضافه.
چه اهمیتی داره که چند سال میگذره من هرگز بیشتر از هفت سال زندگی نکرده ام!
یکی از دوستان که دیشب برای تبریک تولدم بهم زنگ زده بود وقت خداحافظی گفت:" برات آرزوی خوشبختی نمی کنم چون وجود نداره!" جمله ی غمگینی بود. هرچند که دیالوگ یه فیلم* باشه و به شوخی ادا شده باشه.
از شنیدنش دلم گرفت...
امروز هرچی فکر کردم که چه آرزویی دارم تا موقع فوت کردن شمعها بگم چیزی یادم نیومد. بی آرزویی هم یه جور بدبختیه ...

به درک!...

امروز فقط کیک خامه ای اهمیت داره!...


*: (بسوی دمشق/ استریندبرگ)