امروز تمرین کلاس اینه: من و محمد که قراره مدل بایستیم دو خط راجع به خودمون بگیم تا ببینیم چقدر حرفهای ما توی طراحی بچه ها از ما تاثیر میذاره. محمد راجع به خودش میگه. من هم راجع به خودم می گم که خیلی خیالاتی ام٬ که برای همه چیز یه قصه ای می سازم و خودم هم توی بیشتر قصه هام هستم.
بعد مدل می ایستیم و بچه ها شروع می کنن به طراحی و من هم قصه ی چهارپایه ای رو تعریف می کنم که محمد روش نشسته. وقتی حرفم تموم می شه محمد می گه:" ما به دلیل اینکه نقاش هستیم همیشه خودمون رو پشت کاغذ و تخته مون مخفی می کنیم تا کسی ضعف هامون رو نبینه. همیشه به مداد و کاغذمون تکیه می کنیم. مثلا چرا الان هیچ کس بلند نمیشه و نقره رو نمی بوسه؟! چرا هیچ کس مثلا لگد نمی زنه تو دیوار؟! همه همون کاری رو ادامه می دن که قبل از حرفای نقره انجام میدادن. من اگه اونور بودم بلند می شدم و نقره رو می بوسیدم. نه بخاط اینکه نقره است. بخاطر اینکه یه دختره!"
بچه ها شروع می کنن به شوخی وخنده. آقای معلم میگه:" بعضی افراد اینقدر کارشون رو خوب بلندند و اینقدر به ابزارشون مسلط که نیازی ندارند از جاشون بلند بشن."
وقتی بچه ها کارشون تموم میشه و کارها رو میذارن که ببینیم,طراحی همشون تغییر کرده و هرکس بنا بر قصه ای که ساختم به علاوه شخصیت خود من نقره رو طراحی کرده. راجع به کارها صحبت می کنیم و من خداحافظی می کنم که برم. سینا می گه:" من چند لحظه با نقره کار دارم اگه ممکنه."
بچه ها و آقای معلم دور تا دور کلاس نشستن و منتظر. سینا از من می خواد که وسط کلاس بایستم. خودش هم روبروی من می ایسته. بهم میگه:
- چشماتو ببند. (می بندم)
چند ثانیه میگذره
- می خوام ببوسمت!
من نمی دونم چی باید فکر کنم. کلاس ساکته. چشمام بسته است و نمی تونم ببینم که بقیه دارن چیکار می کنن. احساس می کنم از صورتم حرارت می زنه بیرون. چند دقیقه می گذره.
- چشماتو باز کن. (باز می کنم)
سینا تند نفس می کشه. تقریبا می تونم ضربان قلبش رو از روی لباس ببینم.
- این بقیه ی قصه اته. بقیه ی قصه رو برای محمد تعریف کن.
طراحی سینا تموم شده. آقای معلم میگه:"کاش ثبتش کرده بودیم". سینا دست آقای معلم رو می گیره و میذاره روی قلبش. آقای معلم به سینه ی سینا اشاره می کنه و میگه:"ثبتش اینجاست.!
اینجوریه که آدم جزئی از یک طراحی میشه. طراحی ای که توی پنج دقیقه اتفاق می افته ولی باقی می مونه.