Friday, March 31, 2006

آزمایش می شود
۱، ۲، ۳، ۴ ....

اسباب کشی

عجب بهاریه. شرشر بارون و ضرضر بلبل! کلا همه چیز خیلی خوشگل٬ رمانتیک و حال بهم زنه!
بگذریم...
تو فکر اسباب کشی ام! دارم کم کم خرت و پرت های مجازیم رو جمع و جور می کنم. میخوام برم یه جای دیگه. اینجا یه جورایی مال خودم نبود! یه کس دیگه ای داده بود بهم. حالا احساس می کنم میخواد من برم. می خواد تخلیه کنم اینجا رو. درش رو ببندم. خودش گفته. سه بار!
حالا جایی که می خوام برم رو خودم پیدا کردم. زیاد دور نیست. خودم آب و جاروش کردم. مال خود خودمه. هرچی هم که اینجا دارم می برم با خودم. یعنی هر چیزی رو که بتونم. آخه اونجا هنوز یه کم داغونه و منم درست حسابی جای چیزا رو بلد نیستم. یه کم سخته ولی خب می ارزه.
اینجا رو هم اگر خراب نشد شاید تغییر کاربری بدم. مثلا بشه انباری! اگرم خراب شد که ... هیچی. برای همین سه چهار ماهی که دادش به من کلی ممنونم ازش ولی خب نمی تونم بعضی چیزاش رو تحمل کنم.
اونجا اگه بهم ریخته است یا سقفش چکه می کنه مال خودمه. اگه دلم توش بگیره کسی نمیگه بهم برم از اونجا.
آره انگار همه چی بهتر میشه... گاس هم نه... کسی چه میدونه.

تکرار


داشتم اتاقم رو مرتب می کردم که توی خرت و پرت هام این عکسها رو پیدا کردم. بعضی وقتها آدم تو یه موقعیتی هست ولی درکش نمیکنه و نمی تونه درست ازش استفاده کنه. بعد که گذشت فکر میکنه که شاید اگر زمان برمی گشت عقب این بار دیگه درست رفتار می کرد. اما کور خونده! چون اگرم بر می گشت چیزی عوض نمی شد... روزها همه مثل هم اند.چه حرفهای تکراری ای زدم. حالم بهم خورد!

Tuesday, March 28, 2006

بهانه

دارم 'لی لی و مایاکوفسکی' رو می خونم. شاید دلیل اینکه این عکس رو میذارم هم همینه. حال هم ندارم توضح بدم چرا. شرمنده!. شاید بعدا... شایدم نه... اصلا شاید همه می دونن یا شاید بعدا... .

Friday, March 24, 2006

...!

این یادداشت ساعتی پس از نگارش حذف شد!
شرمنده!

Saturday, March 18, 2006

یادداشت آخر

شب سال نو همیشه تو فکر سالی هستم که آخرای عمرشه. به کارایی فکر می کنم که کردم٬ آدمایی که پیدا کردم٬ اونایی که گم کردم٬ جاهایی که رفتم٬ رازهایی که کشف کردم...
برخلاف پارسال که همش کار بود(عجب سالی بود!) امسال نصفش کار بود نصفش جستجو. گیرم که این گشتن ها بیشتر درگیرم کرد٬ بیشتر ذهنم رو تاب داد! کلی با مخ رفتم تو دیوار و بعدش با کله ی باند پیچی ادامه دادم. خیلی خوبه وقتی آدم تو کار دلیل همه چیز رو می فهمه ولی وقتی پای خودت میاد وسط٬ وقتی دنبال خودت بگردی٬ تو خودت بگردی و هیچی پیدا نکنی تمام اون لذت یهو مثل حباب پقی می ترکه و یه جور خلاء یه جور گیجی جاش پر میشه.
تو سالی که گذشت به چیزایی فکر کردم که پیش از این جراتش رو نداشتم یا اجازه اش رو به خودم نمی دادم راستش بخاطر بعضیاش تنبیه هم شدم. یه جاهایی اینقدر تو تاریکی دست و پا زدم که بعدش دیگه تو روشنایی هم چشمام نمی دید.
هرچی که بود با همه خوبیاش و کثافت کاریهاش با دروغ هاش ...وای با کوههای صخره ای پر برفش که هیچ زمستونی ندیده بودمشون... همش تموم شد... گذشت... رفت.
حالا فقط می مونه بگم: فرهاد (
سکانس) محمد جعفر پور رودگلی! (مرد مرده) کاوه (همشهری کاوه) علیرضا و محمد (مدایح بی صله) ایمانه (دلتنگی آسمونی) محمد (قهوه و سیگار با برسون,سارتر و فاکنر) سیامک (سینما × سینما) ایراندخت (نشریه زرتشت)پویا (مکانی برای همه کس و هیچ کس) بهزاد (گوهر) و شماهایی که وبلاگتون رو دوست دارم اما نمی شناسمتون سال نو مبارک! آرزو می کنم که هرچی که پارسالا خواستیم و نداشتیم امسال بدست بیاریم (هرچند که معمولا آرزوهای من برآورده نمی شن وگرنه تا حالا نامرئی شده بودم!).

Thursday, March 16, 2006

خداحافظی

تلفن داره زنگ میزنه.
یک... دو... سه... چهار...
گوشی رو برمی دارم. با اولین کلمه ای که می گی می شناسمت. تعجبی نمی کنم. خیلی وقته که دیگه از چیزی تعجب نمی کنم. هفت سال صبر کردم ولی حالا اصلا برام اهمیتی نداری!
چقدر حرف میزنی. احمق نمی فهمی که داری حوصله ام رو سر می بری؟! تلفن رو روی آیفن میذارم تا تو همینطور ور بزنی و من روزنامه ام رو بخونم. انگار میخوای بری و داری خداحافظی می کنی. برمیگردم کنار تلفن. برات آرزوی موفقیت می کنم. تو می گی که خیلی دوستم داری و من روی تلفن استفراغ می کنم.
حالا می گی چه رنگیت کنم بهتره؟... قرمز یا خاکستری؟!

Wednesday, March 15, 2006

یه تجربه تازه از طراحی

امروز تمرین کلاس اینه: من و محمد که قراره مدل بایستیم دو خط راجع به خودمون بگیم تا ببینیم چقدر حرفهای ما توی طراحی بچه ها از ما تاثیر میذاره. محمد راجع به خودش میگه. من هم راجع به خودم می گم که خیلی خیالاتی ام٬ که برای همه چیز یه قصه ای می سازم و خودم هم توی بیشتر قصه هام هستم.
بعد مدل می ایستیم و بچه ها شروع می کنن به طراحی و من هم قصه ی چهارپایه ای رو تعریف می کنم که محمد روش نشسته. وقتی حرفم تموم می شه محمد می گه:" ما به دلیل اینکه نقاش هستیم همیشه خودمون رو پشت کاغذ و تخته مون مخفی می کنیم تا کسی ضعف هامون رو نبینه. همیشه به مداد و کاغذمون تکیه می کنیم. مثلا چرا الان هیچ کس بلند نمیشه و نقره رو نمی بوسه؟! چرا هیچ کس مثلا لگد نمی زنه تو دیوار؟! همه همون کاری رو ادامه می دن که قبل از حرفای نقره انجام میدادن. من اگه اونور بودم بلند می شدم و نقره رو می بوسیدم. نه بخاط اینکه نقره است. بخاطر اینکه یه دختره!"
بچه ها شروع می کنن به شوخی وخنده. آقای معلم میگه:" بعضی افراد اینقدر کارشون رو خوب بلندند و اینقدر به ابزارشون مسلط که نیازی ندارند از جاشون بلند بشن."
وقتی بچه ها کارشون تموم میشه و کارها رو میذارن که ببینیم,طراحی همشون تغییر کرده و هرکس بنا بر قصه ای که ساختم به علاوه شخصیت خود من نقره رو طراحی کرده. راجع به کارها صحبت می کنیم و من خداحافظی می کنم که برم. سینا می گه:" من چند لحظه با نقره کار دارم اگه ممکنه."
بچه ها و آقای معلم دور تا دور کلاس نشستن و منتظر. سینا از من می خواد که وسط کلاس بایستم. خودش هم روبروی من می ایسته. بهم میگه:
- چشماتو ببند. (می بندم)
چند ثانیه میگذره
- می خوام ببوسمت!
من نمی دونم چی باید فکر کنم. کلاس ساکته. چشمام بسته است و نمی تونم ببینم که بقیه دارن چیکار می کنن. احساس می کنم از صورتم حرارت می زنه بیرون. چند دقیقه می گذره.
- چشماتو باز کن. (باز می کنم)
سینا تند نفس می کشه. تقریبا می تونم ضربان قلبش رو از روی لباس ببینم.
- این بقیه ی قصه اته. بقیه ی قصه رو برای محمد تعریف کن.
طراحی سینا تموم شده. آقای معلم میگه:"کاش ثبتش کرده بودیم". سینا دست آقای معلم رو می گیره و میذاره روی قلبش. آقای معلم به سینه ی سینا اشاره می کنه و میگه:"ثبتش اینجاست.!
اینجوریه که آدم جزئی از یک طراحی میشه. طراحی ای که توی پنج دقیقه اتفاق می افته ولی باقی می مونه.

Tuesday, March 14, 2006

کثافت به بهانه حمایت!

انگار این جریان مبارزه با مفاسد اقتصادی هم خوب بهانه ای شده. اصلا معضلی شده واسه خودش.
جناب آقای حسینی راد بعد از اینکه وظایف گالری داران رو بهشون یادآوری کردند حالا یه تفاهم نامه (شما بخونید تفهیم نامه) تنظیم کردن و گذاشتن جلوی انجمن های تجسمی که امضا کنن وگرنه دیگه نه اینا نه اونا!. تو این تفاهم نامه (خودتون می دونید که چی بخونید) نوشته که آقای دکتر خیال دارن تا به روابط مرکز هنرهای تجسمی و مجموعه انجمن های تجسمی سر و سامانی بدهند تا خدای نکرده بیت المال مسلمین صرف یه مجموعه خصوصی یا نیمه خصوصی نشه.
قبل از این انجمن ها با اینکه خصوصی بودن ولی از طرف دولت هم حمایت می شدند. مثلا اینها نمایشگاه و بینال و ... راه می انداختند اونها هم هزینه اش رو می پرداختند. خب انجمن ها که با حق عضویت چند تا نقاش فعالیت می کردند احتیاج به حمایت دولت داشتند. حالا انگار بر اساس این تفاهم نامه قراره اونها امر کنن اینها اجرا. یعنی همه با هم همکاری و همیاری و توسعه هنر و ارتقای کیفی و ... ولی هر کاری اینها خواستن انجام بدن اول اونها ببینن٬ بپسندند٬ بررسی کنن٬ اگه خوششون اومد بعدا براش اقدام می کنن. به زبون بچه آدم اگه بخوایم بگیم یعنی اینها صرفا اهداف اونها رو تامین کنن.
ای بابا نمی دونم این هنرهای تجسمی مادر مرده چه هیزم تری به این آقای دکتر فروخته بوده که حالا چارچنگولی٬ یه کم شبیه بختک افتاده روش و داره نابودش می کنه! اون از وضع تقسیم بودجه اینم از این... خدا آخر عاقبت کار رو به جاهای از این باریکتر نکشه!!



پ.ن: اینها: انجمن های تجسمی
اونها: مرکز هنرهای تجسمی

Monday, March 13, 2006

I’m here

داشتم بی هدف سایت های مختلف رو زیر و رو می کردم که به یه مجموعه پوستر بر خوردم. در واقع یه جور نمایش اینترنتی بود. این 15 تا پوستر با موضوع زندگی در اسرائیل و فلسطین طراحی شده و با عنوان من اینجا هستم به نمایش درامده. این سری پوستر برنده برنده بینال زنبور طلایی)Grand Prix Golden Bee Biennial M مسکو شد. در تمام پوسترها یک نوار سبز رنگ که جمله من اینجا هستم به اضافه تاریخ و محل تصویر بر آن نوشته شده دیده می شود. همینطور خود طراح در حالیکه جلیقه نارنجی پوشیده در تمام تصاویر حضور دارد.
دیوید تارتاکور (David Tartakover) پوسترهایش را اینطور توضیح می دهد:" برای از بین بردن هرگونه شک: این تصاویر وحشتناک همه واقعی هستند٬ ژاکت نارنجی واقعی است٬ درگیری من واقعی است٬ بقیه فتوشاپ!











Thursday, March 09, 2006

دوستی؟!!

کثافت
من غرق می شوم
و تو با بیخیالی فرنی می خوری!

Wednesday, March 01, 2006

بازم تولد؟!!



امروز سر میز صبحانه پدر گفت: " تولدت مبارک دخترم!" برای چند لحظه به چشمهاش خیره شدم تا بتونم معنی حرفش رو هضم کنم . تقریبا هیچ معنی خاصی برام نداشت و تقریبا هیچ احساسی بهم دست نداد انگار که گفته باشه دخترم ظرف شکر رو بده!
می دونم که پدر٬ من رو خیلی دوست داره ولی اینم می دونم که اگر بیست و دو سال پیش اصرار مادر نبود من هیچ وقت پا به این دنیا نمیذاشتم و یازدهم اسفند برای هیچ کس٬ هیچ معنی کوفتی خاصی پیدا نمی کرد. یه وقتی روز تولدم مهمترین روز سال بود برام٬ ولی حالا... نمی دونم چه احساسی راجع بهش دارم. واقعیت اینه که تمام سال رو منتظر اومدنش هستم ولی وقتی میاد آرزو می کنم که هیچ وقت دوباره برنگرده. نمی دونم چرا تولدم غمگین ترین روز ساله برام. مثل اولین روز سال نو می مونه. تکراری و بی معنی! فقط یکسال از فرصت آدم کم میشه و به عددهای توی شناسنامه اضافه.
چه اهمیتی داره که چند سال میگذره من هرگز بیشتر از هفت سال زندگی نکرده ام!
یکی از دوستان که دیشب برای تبریک تولدم بهم زنگ زده بود وقت خداحافظی گفت:" برات آرزوی خوشبختی نمی کنم چون وجود نداره!" جمله ی غمگینی بود. هرچند که دیالوگ یه فیلم* باشه و به شوخی ادا شده باشه.
از شنیدنش دلم گرفت...
امروز هرچی فکر کردم که چه آرزویی دارم تا موقع فوت کردن شمعها بگم چیزی یادم نیومد. بی آرزویی هم یه جور بدبختیه ...

به درک!...

امروز فقط کیک خامه ای اهمیت داره!...


*: (بسوی دمشق/ استریندبرگ)