از احساس درد شدیدی پشت شقیقه هایم بیدار شدم. یا نه، فقط چشمهایم را باز کرده بودم اما چیزی نمی دیدم. صدای قهقه های خنده درست مثل صدای همزمان هجده گلوله گرگ و میش آسمان را پاره می کرد. به مغزم فشار آوردم تا شاید بتوانم حدس بزنم پایم را که از تخت پایین بگذارم روی چند شیشه و قوطی خالی فرود خواهد آمد. نه. هیچ حدسم نمی آید. اه،این درد لعنتی، درد لعنتی...
به سختی از تخت پایین آمدم و تا نیمه از پنجره خم شدم. باد که به صورتم خورد تازه فهمیدم که برهنه ام. در حالیکه سعی می کردم با دست سینه هایم را بپوشانم فریاد زدم: شات دِ فاک آپ
خودم هم همراه قهقه ها خشکم زد. این صدای من نبود. نعره ای بود که فقط تیری باشد. هجده تیر که خنده ها را سوراخ کند.