Sunday, January 31, 2010

نه!
زنده است باد!
تازنده است باد!
.
.

Thursday, January 21, 2010

قراره چی بشه؟

از همان شنبه شوم بود که در زهن مان نقش بست: قراره چی بشه؟ بارها با بهانه یا بدون آن سرهایمان را خم کردیم به سمت هم و پرسیدیم: قراره چی بشه؟
پرسیدیم و هیچ منتظر جواب نبودیم. همه چیز واضح بود. چشمانمان در یک چیز با هم شریک بودند: راهی جز ادامه نبود/نیست. ما متولد دهه شصت بودیم از انقلاب هیچ و از جنگ جز تصاویر مبهمی در ذهنمان نداشتیم، احتیاجی هم به آن نبود. سالهای مدرسه با آن مدیرهای احمق و معلم های پرورشی کپک زده اش و بعد از آن دانشگاه... یا اصلا چرا راه دور برویم همین سانسور نقش هر زنی که کشیدیم، توقیف هر کتابی که دوست داشتیم به جایی رسانده بودمان که مطمئن باشیم ما حق داریم و این حق ماست که ازمان گرفته می شود. حالا...
ما نمی دانیم "قراره چی بشه" شاید ما هیچ ندانیم اما یک چیز را خوب می دانیم : از هر خیابانی که رانده شویم از کوچه ها برمی گردیم. ...راهی جز اینمان نیست.
.
.

Sunday, January 17, 2010

ما به اندازه ی ما می رویم، پری جان

دو سه سال پیش دوست عزیزی را بازداشت کرده بودند. بعد که تعریف می کرد گفت وقتی که در اوین می خواستند ببرندشان توی سلول تقریبا همه چیزشان را ازشان گرفته اند از جمله بند کفش. ظاهرا بند کفش را به این دلیل که زندانی با آن خودش را دار نزند یا کاری شبیه این. بعد خودش گفت آن موقع از این کار خنده اش گرفته بوده. با خودش فکر کرده همه ی این اعتراض و تحصن و چی و چی به خاطر تغییر شرایط و بهتر زندگی کردن است. دیوانه ام خودم را بکشم؟ بکشم که چی؟
حالا هم همین است. مگر نه این که همه ی این اشک و خون و درد و درد و درد برای زندگی بهتر است؟ برای اصل زندگی است؟ حواسمان باشد پس. پاس بداریمش. زندگی کنیم با همه ی وجود.

(+)
.

Wednesday, January 06, 2010

دست از پا درازتر که به خانه برگشت قابلمه پر از آب را روی گاز گذاشت، در فریزر را باز کرد و هر چیزی را که به نظرش به درد بخور آمد برداشت و همانطور یخزده خالی کرد توی قابلمه. از سبد کنار یخچال بزرگترین پیاز و و سه سیب زمینی کوچک را هم پوست کند و به باقی آت و آشغال ها اضافه کرد تا بعد که همینطور برای خودشان غل زدند و در هم لولیدند دست آخر بشود نامشان را گذاشت سوپ برای علاج این سرماخورده گی های ناخوانده.
خودش را هم برد انداخت زیر آفتاب کم جان روی تخت و هیچ نفهمید چقدر از زمان گذشت تا وقتش برسد که بردارد کاسه ای از معجونش را درحال وارسی اخبار سربکشد و نگاهی به "صورت کتابش" بیاندازد و سعی کند به روی خودش نیاورد که چرا کسی پیامِ یک دیوارِ بسته را نمی گیرد که یعنی اینجا نزدید این حرف ها را آقاجان! نه یعنی اینکه منتظر شوید تا باز شود بعد بزنید این حرف ها را آقاجان! و هی لا به لای سعی کردن ها دماغش را بالا کشید و ای میلی به تو زد که فلان... یعنی حواسش هست که این دوهفته لابد باید با هم می گذشته و خوشمزه های دنیا باهم خورده می شده، خبرهای بد با هم از دور شنیده می شده و اشک ها باید که بر شانه ی هم ریخته می شده تا امروز این لبخندهای کوچک گوشه ای برای خودشان پیدا کنند.

بعد هم حالا لابد باقی روز را برمی دارد می رود سراغ رفیقی که شبی را با شرح ماوقع بگذراند و استکان های کوچک را به سلامتی همه ی آن و این روزهای باهم خالی کند.

چنین گذشت/می گذرد اولین روزِ بازگشت