دست از پا درازتر که به خانه برگشت قابلمه پر از آب را روی گاز گذاشت، در فریزر را باز کرد و هر چیزی را که به نظرش به درد بخور آمد برداشت و همانطور یخزده خالی کرد توی قابلمه. از سبد کنار یخچال بزرگترین پیاز و و سه سیب زمینی کوچک را هم پوست کند و به باقی آت و آشغال ها اضافه کرد تا بعد که همینطور برای خودشان غل زدند و در هم لولیدند دست آخر بشود نامشان را گذاشت سوپ برای علاج این سرماخورده گی های ناخوانده.
خودش را هم برد انداخت زیر آفتاب کم جان روی تخت و هیچ نفهمید چقدر از زمان گذشت تا وقتش برسد که بردارد کاسه ای از معجونش را درحال وارسی اخبار سربکشد و نگاهی به "صورت کتابش" بیاندازد و سعی کند به روی خودش نیاورد که چرا کسی پیامِ یک دیوارِ بسته را نمی گیرد که یعنی اینجا نزدید این حرف ها را آقاجان! نه یعنی اینکه منتظر شوید تا باز شود بعد بزنید این حرف ها را آقاجان! و هی لا به لای سعی کردن ها دماغش را بالا کشید و ای میلی به تو زد که فلان... یعنی حواسش هست که این دوهفته لابد باید با هم می گذشته و خوشمزه های دنیا باهم خورده می شده، خبرهای بد با هم از دور شنیده می شده و اشک ها باید که بر شانه ی هم ریخته می شده تا امروز این لبخندهای کوچک گوشه ای برای خودشان پیدا کنند.
بعد هم حالا لابد باقی روز را برمی دارد می رود سراغ رفیقی که شبی را با شرح ماوقع بگذراند و استکان های کوچک را به سلامتی همه ی آن و این روزهای باهم خالی کند.
چنین گذشت/می گذرد اولین روزِ بازگشت