خيلي جدي مي گيري نقره به مولا. خيلي خيلي داري جدي جدي مي گيري. همين فرداست كه شده باشي يكي از همين آدم جدي ها! بيخيال خره. حالشو ببر!
Friday, December 19, 2008
به قول تو عجب روزگار غریبی است!
لاشه ی گرم هر روباهی می تواند گرمای بی رمق آفتاب زیبای آذرماه آخر پاییز را روی تن هامان منجمد کند، مخ خیالبافمان راگوزپیچ کند و کلا از یادمان ببرد که شادی کوچکمان چه عطر هوس انگیزی داشت.
طفلک روزگارمان شاید همان است که ازهمیشه بوده ، ما چه آدم های غریبی شده ایم!
.
.
تحقیر می شویم. این زنده گی تحقیرمان می کند. همه مان را. آنقدر که مرد میانه سال را به نواختن آکاردئون قراضه ای در رستورانوادارد تا صدای جادویی عجیبش مو بر تنم راست کند و در خلسه ای فرو برد که ساعت ها بعد که دماغم را چسبانده ام به شیشه ی انتظار فرودگاه بازصدایش در سرم چرخ بخورد و کلماتش را با خودم زمزمه کنم و هیچ از ذهنم دور نشود که او می توانست پدر من باشد یا پدر تو یا سارا یا هر کدام از ما که دیگرانی بتوانند در رستورانی هرجای این شهر کثافت صدایش را نادیده/شنیده بگیرند وحریصانه مرغ سوخاری لجن شان را به دندان بکشند.
چه تعفنی و چه شرمساری بی علاجی...
.
.
Wednesday, December 17, 2008
خب چیه؟! قنده دیگه، آب میشه یهویی تو دل آدم!...
.
.
.
Saturday, December 06, 2008
خودم مي دونم. مي دونم كه وقتي نيستم يا اگه برم يه جاي دور كلي آدم هستن كه یادم مي افتن و دلشون برام تنگ مي شه!! آره آره خودم خوب مي دونم