Wednesday, December 31, 2008

خيلي جدي مي گيري نقره به مولا. خيلي خيلي داري جدي جدي مي گيري. همين فرداست كه شده باشي يكي از همين آدم جدي ها!
بيخيال خره. حالشو ببر!

Friday, December 19, 2008

به قول تو عجب روزگار غریبی است!
لاشه ی گرم هر روباهی می تواند گرمای بی رمق آفتاب زیبای آذرماه آخر پاییز را روی تن هامان منجمد کند، مخ خیالبافمان راگوزپیچ کند و کلا از یادمان ببرد که شادی کوچکمان چه عطر هوس انگیزی داشت.
طفلک روزگارمان شاید همان است که ازهمیشه بوده ، ما چه آدم های غریبی شده ایم!
.
.
تحقیر می شویم. این زنده گی تحقیرمان می کند. همه مان را. آنقدر که مرد میانه سال را به نواختن آکاردئون قراضه ای در رستوران وادارد تا صدای جادویی عجیبش مو بر تنم راست کند و در خلسه ای فرو برد که ساعت ها بعد که دماغم را چسبانده ام به شیشه ی انتظار فرودگاه بازصدایش در سرم چرخ بخورد و کلماتش را با خودم زمزمه کنم و هیچ از ذهنم دور نشود که او می توانست پدر من باشد یا پدر تو یا سارا یا هر کدام از ما که دیگرانی بتوانند در رستورانی هرجای این شهر کثافت صدایش را نادیده/شنیده بگیرند وحریصانه مرغ سوخاری لجن شان را به دندان بکشند.
چه تعفنی و چه شرمساری بی علاجی...
.
.

Wednesday, December 17, 2008

خب چیه؟! قنده دیگه، آب میشه یهویی تو دل آدم!...
.
.
.

Saturday, December 06, 2008

خودم مي دونم. مي دونم كه وقتي نيستم يا اگه برم يه جاي دور كلي آدم هستن كه یادم مي افتن و دلشون برام تنگ مي شه!!
آره آره خودم خوب مي دونم

Thursday, December 04, 2008




يك: مي گه چرا باز كارگاه نيومدي؟
مي گم بيشعورم!
هميشه با همين بيشعوريم توجيه مي كنم گشادي هامو!


دو: يه خط صاف هست كه اين روزها دارن روش مي گذرن بدون هيچ سرپيچي اي. يه من هست كه اين خط صافه پيچيده دور گردنش!


سه: ...
.
.