فردا بابک هم دیگه اینجا نیست!
Monday, April 30, 2007
Wednesday, April 25, 2007
دلم میخواست از چیزی بطرز وحشتناکی بدم می اومد! یه چیزی رو خیلی زیاد دوست می داشتم. دیوانه وار عاشق کسی می بودم. تا سر حد مرگ از چیزی می ترسیدم! از کسانی متنفر بودم! به چیزی تا پای جان اعتقاد داشتم. برای باوری که می داشتم کتک می خوردم! معتاد چیزی بودم. تا سکته عصبانی می شدم. چیزی اونقدر منو می خنداند که روده هایم پاره می شد و می مردم!
... ولی اینقدر خنثی٬ خالی و بی تفاوت نبودم.
... ولی اینقدر خنثی٬ خالی و بی تفاوت نبودم.
Saturday, April 21, 2007
Tuesday, April 17, 2007
دو تا چشم هست که برق میزنه٬ انگار میخنده. پشت این چشمها پر از انرژیه٬ پر از هدف٬ پر از آزادی. پشت این چشمها یه دنیایی هست که تازه کشفش کردم٬ دنیای آدم هایی که چیزای خوب رو برای همه ی انسانها میخوان٬ آدمهایی که میخوان آزاد زنده گی کنن. پشت این چشمها حرفهایی هست که من تشنه ی شنیدنشونم. این چشمها وقتی حرف میزنن روی آدمها می چرخن و گاهی مکث می کنن اما به من که میرسن از روم می پرن مثل یه صندلی خالی!
آی چشمهای بیشعور من رو این صندلی کوفتی نشسته ام. نمی بینین منو؟!
آی چشمهای بیشعور من رو این صندلی کوفتی نشسته ام. نمی بینین منو؟!
Friday, April 13, 2007
خواب دیدم:
یه استخر خیلی خیلی برزگ و خالی و تاریک و آبی هست. هیچ صدایی از هیچ جا نمیاد. خودم رو می بینم که درست وسط استخر معلق موندم. آب منو توی خودش نگه داشته. نه می تونم شنا کنم نه جیغ بزنم. فقط به طرز رقت انگیزی دست و پا می زنم. تنها صدایی که می شنوم صدای حرکت آب و صدای برخورد دستهای خودم با آبه... وقتی از دست و پا زدن خسته می شم آروم توی آب فرو میرم و سطح آب کاملا آروم میشه. انگار هیچ وقت٬ هیچ کس توش دست و پا نمی زده!
...
بیدار که شدم یکی از گوشواره هام رو محکم توی دستم نگه داشته بودم!
.
.
پ.ن: اولین بار نیست که این خواب رو می بینم. هربار توی همون دست و پا زدنها بیدار می شدم اما اینبار ...
یه استخر خیلی خیلی برزگ و خالی و تاریک و آبی هست. هیچ صدایی از هیچ جا نمیاد. خودم رو می بینم که درست وسط استخر معلق موندم. آب منو توی خودش نگه داشته. نه می تونم شنا کنم نه جیغ بزنم. فقط به طرز رقت انگیزی دست و پا می زنم. تنها صدایی که می شنوم صدای حرکت آب و صدای برخورد دستهای خودم با آبه... وقتی از دست و پا زدن خسته می شم آروم توی آب فرو میرم و سطح آب کاملا آروم میشه. انگار هیچ وقت٬ هیچ کس توش دست و پا نمی زده!
...
بیدار که شدم یکی از گوشواره هام رو محکم توی دستم نگه داشته بودم!
.
.
پ.ن: اولین بار نیست که این خواب رو می بینم. هربار توی همون دست و پا زدنها بیدار می شدم اما اینبار ...
Monday, April 09, 2007
... پرچم
"کسی را که ترک می کند چقدر آسان تر می توان دوست داشت! زیرا آن شعله٬ برای کسانی که دور می شوند پاک تر می سوزد: شعله ای که جم خوردنِ پیدا و ناپیدای آن تکه پارچه از پنجره ی کشتی یا قطار برمی افروزدش. در کسی که دور می شود٬ جدایی همچون رنگریزه یی نفوذ می کند٬ و او مالامال از درخشنده گیِ دلنشینی می شود."
.
پ.ن: خیابان یکطرفه / والتر بنیامین
پ.ن2: عکس کار رفیق ناصر تیمورپوره.
.
Saturday, April 07, 2007
پدر با باورهای خاک گرفته خسته است از بن بست افکار. نا امید از هر تغییر. خود را فراموش کرده تا کودکانش نچشند آنچه را که او تجربه کرد. مادر شادابی اش را داده تا بهای زایشی را بپردازد که خود نیز دلیل آنرا به یاد ندارد. شب هنگام٬ رویای عشقی خیالی می بیند. کودکان در چشمان تهی پدر و نگاه منجمد مادر بدنبال دلیلی برای بودن٬ فردا را بر قله ی کوهی مه آلود جستجو می کنند.
...
میز شام چیده شده. خانوده در سکوت لا به لای صدای چنگالها٬ مرغ یخ زده را می جوند.
دختری از درون تلویزیون جیغ می کشد...
...
میز شام چیده شده. خانوده در سکوت لا به لای صدای چنگالها٬ مرغ یخ زده را می جوند.
دختری از درون تلویزیون جیغ می کشد...
Monday, April 02, 2007
Subscribe to:
Posts (Atom)