Wednesday, December 20, 2006

قبل از نمایشگاه



بعضی نقاشها که غالبا اسمشون فواده نقاشیهاشونو روی پارچه ی بدون قاب می کشن بعد که تموم شد مجبورن چارنفری نقاشی رو بکشن روی چارچوب که آخرشم یا منگنه میره تو چش و چالشون یا کار درست نمیشه که نمیشه!
.
پ.ن: کسی تو عالم رفاقت پول داره به من قرض بده تا این جمعه که افتتاحیه شونه کار فوادو بخرم؟!

Sunday, December 17, 2006

خیلی زیاد به یه کم از آدمایی که می شناسم حسودیم میشه!

به آناهیتا حسودیم میشه بخاطر همه ی خنده ها و گریه های یهوییش. به نوشین حسودیم میشه بخاطر کله ی کچلش٬ بخاطر ساده گیش. به امیر بخاطر دوستاش٬ بخاطر خودش بودنش. به پرستو٬ احسان و سارا. به ستاره و پریسا و یاور. به الهام و بابک و بهنام. به ناصر بخاطر سبیلهاش! به نیما به رزا. به آقا سعید که همه دوسش دارن! به علی به فواد به سینا... به دختر توی اون فیلمه که اسمش یادم نیس!
خیلی مسخره است بعضی از چیزایی که تو این آدما به حسودی میندازدم چیزایی هستن که دست من نیست یعنی کاری براشون نمی تونم بکنم مثلا نمی تونم دوستای امیرو داشته باشم یا سبیلهای ناصر و کله ی نوشین رو. اما یه بخش بزرگی از حسادتهام چیزهای قابل کنترلن.شاید راجع به این موضوع حسم حسادت نباشه شاید حرص می خورم از دست خودم که چیزای قابل تغییر رو تغییر نمی دم. نمی دونم هرچی هست یه حس خیلی کوفتی ای هست که این صبح یکشنبه بدجوری یقه ام رو گرفته...
.
.
.
پ.ن: دارم از حسودی می ترکم. می دونی نصف چیزایی که بخاطرشون حسودیم میشه تقصیر توئه؟ عمرا نمی دونی. بعضی وقتا که خیلی بدجنس می شم آرزو می کنم که تو نباشی اما بودن و نبودنتم دست من نیست. تو هستی چون هنوز نوبتت نشده که دیگه نباشی.

Wednesday, December 13, 2006

Dear God

...Don’t cry
Don’t cry for the people who don’t know who they are
Don’t cry for the people who can’t say goodbye
Don’t cry for a beggar boy who is shaking in cold
Don’t cry for a prostitute whose body has sold

You don’t know how it feels to search for the shit you are
You don’t know how it goes with out having courage to leave things you love
You’ve never shaken in wind of snow
You’ve never been used with out knowing how

...So don’t cry God don’t cry

Do never cry for the hate you can’t feel
Don’t cry for the passion you’ll never breathe
Don’t cry for all the pain you’ve made us deal
Don’t cry for our lies, our envy, our fears

You’re the god
The lord
?How can you hate murderers, liars you create
How do you know how it feels seeing your child dies
?Cause of not having the power to heal

?!You can not cry, can you
?!You can’t laugh, do you
?Don’t give it a try, will you
Cause you simply don’t know how
You just sit there and enjoy your show
Oh… please my God, my master, my lord
Don’t release all tears you hold
...Oh… don’t cry God, don’t cry


…Because we do

Wednesday, December 06, 2006

اینو تیو چرکنویسام پیدا کردم

آبان هشتاد و پنج/ روز چهارم

من اکتیویست نیستم. من هنرمند هم نیستم. اهل ادبیاتم نه. افسرده هم نه شیطونم نه! نخند! من نه میخوام کتابای شیک بخونم نه فیلمای شیک ببینم! اصن از شیک بودن حالم بهم میخوره! من فقط می خوام خودم باشم. نقره ی خالی!
نمی دونم حالا گفتم اینا رو که چی؟!
خب لابد دلم میخواسته دیگه!

Tuesday, November 28, 2006

چرندیات یک مخ فرمت شده سر کلاس هنر در دنیای کودکان


چی می گی تو؟! این حرفهایی که می زنی معنی اش چیه؟ طراحی شهری! گرافیک شهری! جامعه ی مدنی! آزادی فردی!... آزادی؟!!! چه حرفهای غریبی. این حرفها چه تعریفی دارن؟ اصلا برای ما تعریفی دارن؟ یا شاید دارن و من نمی فهمم.
چی می گی؟ فال قهوه؟! سریال ساعت نه تالویزیون؟!
من احمقم یا شما؟ از کجا اومدیم آخه؟ چه غلطی داریم می کنیم؟ شما دارین کجا می رین من کجا؟ من درست می رم یا شما؟ اگه شما درست می گین پس من چه کاره ام؟ کجا دارم میرم؟
ریئس جمهورمون جزو ده مرد برتر ساله؟!!!
بالاخره باید به گدای پارک ملت کمک کنم یا نه؟
چی می گی اوسا؟ دنیای بچه ها چه شکلیه؟ تو آخه از کجا می دونی بچه ها چی فکر می کنن؟همین شماهایین که بر میدارین گه می زنین به مخ هرچی بچه است بعد میاین هزار تا قانون و قاعده از خودتون درمیارین مثل یه برچسب کوفتی می چسبونین روی رفتارای بچه ی بدبخت می کنین اش توی یه چارچوب تنگ میذارین اینقدر بمونه تا شکل قالبی بشه که براش ساختین. وقتی هم بخواد خودش بشه بخواد قالبش رو بشکنه گیر می کنه بین ذهنیت خودش و قواعد این سگدونی.
میشه لطفا خفه شی؟! این چرندیات رو بردار بریز توی توالت سیفونشم بکش!
اینقدر چرند نگو احمق. توده چیه؟ خلق کدومه؟ مگه مردم همین احمقهایی نیستن که دور و برمون می پلکن؟ مگه آقا ولی بقال سر کوچمون که همه ی جنسهاش رو دوبرابر قیمت می فروشه مردم نیست؟ مگه مریم٬ دختر ذهره خانم که از آقا محمود شوهر پروین خانم حامله است٬ مردم نیست؟ مگه این کثافتهایی که توی مدرسه مخ بچه ها رو شستشو می دن مردم نیستن؟ مگه من که ازشون متنفرم مردم نیستم؟ که چی؟ هی حرف بزنیم٬ هی برنامه بریزیم٬ هی بمیریم که جامعه ی بی طبقه می خوایم برای توده ی مردم؟! برای مردم احمقی که آدمهای احمق تری مثل من به خودشون اجازه میدن اونا رو احمق بدونن؟! چه بازی مضحکی! انگار با جامعه ی بی طبقه همه چیز درست میشه. هی یادمون میره حتا اگه یه انقلاب واقعی هم اتفاق بیفته و طبقه ها از بین برن یه چیزایی مثل شعور٬ مثل هوش٬ استعداد٬ مثل زیبایی بازم تفاوت ایجاد می کنه.
طرف ده صبح تصادف می کنه جنازه اش تا پنج بعد از ظهر کنار خیابون می مونه هیچکی برش نمی داره ببره یه جا چالش کنه بعد دنبال انسانیتیم؟ دنبال انسانیت می گردیم که دو دستی بدیم به نسل بعد؟!!
چه بازی خنده داری! خودمونم می دونیم که " پشت این هیچ بزرگ هیچی نیست" جز ارضای خودخواهیمون دنبال هیچ گه دیگه ای نیستیم. دنبال هیچی. آخه هیچی هم هزار تومن پولشه!
مثل من برمی داریم هرچی چرند میاد تو مخمون می ریزیم بیرون فکر نمی کنیم داریم پرت و پلا می گیم یا نه!
به درک...
فعلا برم یه چیز پیدا کنم سیرم کنه!!!

Friday, November 24, 2006

...

قشنگی کویر به اینه که یه یه جا یه چاه تو خودش قایم کرده!

Sunday, October 29, 2006

آبان هشتادو پنج / روز ششم

یه حمید رضا اومده تو کلاسمون خیلی خداست! همون جلسه ی اولی که به رسم کلاس نشوندیمش روی صندلی داغ و بستیمش به سوالای جورواجور دستگیرمون شد که طرف به این ساده گیا مقر نمیاد. یکی اون وسطا ازش پرسید تو توی زندگیت کیو از همه بیشتر تحسین می کنی و بهش احترام میذاری؟ گفت بابام. گفتیم به به چه بچه ی خوب و ... این بود پرسیدیم خب چرا؟ جواب داد:
what ever i have in my life is because of my dad: my money and honey!!

پ.ن: چیزای زیادی بود که می خواستم راجع به این عضو جدید بگم اما الان دیگه حال ندارم باشه برای دفعه ی بعد. تازه من قراربوده آدم خوبی باشم!!
پ.ن2: می گم...چیزه... حمیدرضا تو که احیانا اینجا رو نمی خونی؟... می خونی؟

Monday, October 16, 2006

آرزوهای بزرگ!!!

توی زندگی آدم یه لحظه هایی هست که دلت میخواد دهنت رو تا اونجایی که می تونی باز کنی و با تمام وجودت یه گاز گنده به یه چیزبرگر پرملات بزنی!!

Saturday, October 07, 2006

آقا شاپور


آقا شاپور یه راننده ی اتوبوسه.
آقا شاپور مسافرا رو از یه شهر می بره به یه شهر دیگه.
این بار مسافرای آقا شاپور دخترای ترگل ورگل پر سر و صدان.
آقا شاپور هرازچندگاهی اونا رو از توی آینه نگاه می کنه.
دخترا می گن آقا شاپور هیزه.
دخترا با خنده از اتوبوس پیاده میشن.
آقا شاپور هم میره خونش.
...
در رو که باز می کنه صدای خنده ی دخترا رو توی تاریکی اتاق می شنوه.
دستش رو برای پیدا کردن کلید چراغ روی دیوار می کشه.
کلید رو میزنه.
روشنایی لامپ همه ی خنده ها رو توی خودش غرق می کنه.
دست آقا شاپور از دیوار کنده میشه و بی حرکت آویزون می مونه کنارش.
آقا شاپور روی زانو می افته.
سایه ی آقا شاپور روی دیوار می لرزه.
آقا شاپور بازم تنهاست.

Wednesday, September 13, 2006

همیشه همان...


...
و چنین است و بود
که کتاب لغت نیز
به بازجویان سپرده شد
تا هر واژه را که معنایی داشت
به بند کشند
و واژه گان بی آرش را
به شاعران بگذارند.
و واژه ها
به گنه کار و بی گناه
تقسیم شد٬
به آزاده و بی معنی
سیاسی و بی معنی
نمادین و بی معنی
ناروا و بی معنی.
و شاعران
از بی آرش ترین الفاظ
چندان گناه واژه تراشیدند
که بازجویان به تنگ آمده
شیوه دیگر کردند٬
و از آن پس
سخن گفتن
نفس جنایت شد
.

Friday, September 08, 2006

شصت و هفتمین تابستان


باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد٬
که مادران سیاه پوش
- داغداران زیباترین فرزندان آفتاب و باد-
هنوز از سجاده ها سر
برنگرفته اند!

Monday, September 04, 2006

رزا

نگاه می کرد.
می خندید.
زندگی زیبا بود.
صندلی را با رویاهایش می رقصاند. پایه ی صندلی کوچک با هر حرکتش ناله ای از درد می کشید. صندلی اهمیتی نداشت. او بود و آرزوهای دور و دراز. او بود و هزاران عشق در پیش رو با عاشقی های بسیار. چیزی از "نه" نمی دانست. "هرگز"ها را نمی فهمید.

صندلی هنوز ناله می کرد. خنده های دخترک را نمی فهمید. رویاهایش را نمی دانست. تنها وزن او را بر شانه اش تحمل می کرد. سنگینی رویاهای نیامده را نمی دانست پس رقص را بهم زد.
صندلی افتاد.
...
صدای شکستن خنده فضا را پر کرد. چشمان دخترک به سفیدی سقف خیره ماند. نگاهش از هر رویایی خالی شد.
صندلی ناله نمی کرد.
دختر نمی خندید.
زندگی هنوز زیبا بود...
اگر زندگی می بود!!!

Saturday, August 26, 2006

ملال

دیگه چقدر نوشتن به نظرش مسخره میاد!
پیش از این وقتی می نوشتی می خوند. نمی نوشتی هم می خوند!
وقتی می نوشت می خوندی. فکر می کرد ننویسه هم می تونی بخونی.
کور خونده بود
...
حالا حتا وقتی می نویسه هم نمی خونی



Tuesday, August 22, 2006

بعد از ظهر یکی ار دوشنبه های خدا

علی علوی گفت موزه ی هنرهای معاصر Work Shop گذاشته به ما گفتن بیاین کار کنین ما هم داریم میریم شمام بیاین تماشا. ما هم گفتیم باشه. دوشنبه دور و بر ساعت چهار دوربین رو انداختیم روی دوشمون و رفتیم سمت موزه.
توی محوطه موزه کلی تکنولوژی خوابونده بودن از پروجکشن و دوربین و فیلمبردار گرفته تا کلی بند و بساط نقاشی سوسولی!!! سه پایه های خوشگل تمیز رو مرتب چیده بودن با بومهای سفید کوچیک و بزرگ. ما هم که پیش از این Work Shopبه این پولداری ندیدیم چشمامون همینطوری گرد شده مونده بود تا اینکه دوستان رسیدند و تازه فهمیدیم قضیه از چه قراره...
از طرف گالری نیکزاد به بچه ها گفته بودن Work Shop موزه هست و اسپانسرش همWinsor پاشید بیاید بر و بچ هم با این فکر که آخ جون بریم کار فرهنگی می کنیم و ما هم که کارمون درسته و ... اینا پاشده بودن اومده بودن غافل از اینکه اونهمه تکنولوژی بی هدف یه جا جمع نمیشه. ورک شاپ بهانه داشت: حمایت از مردم مظلوم لبنان!
بچه ها نمی دونن باید کار کنن یا نه. معمولا صاحبان گالریها که گروه یا کسی روSuport می کنن برای شرکت توی Work Shop تمام شرایط رو اطلاع میدن حالا ما که نفهمیدیم واقعا گالری نیکزاد از جریان خبر نداشت یا به دلایل محافظه کارانه منکر شده بود. به هر حال تمام اعضا که جمع شدن به این نتیجه رسیدن که تمام این جریان یه سو استفاده است از آدمهایی که میان اینجا چون موضوع اصلا فرهنگ و حمایت واین چیزا نبود فقط تبلیغات بود و بس. قرار بر این شد که به عنوان یک گروه توی این کار شرکت نکنن و هرکس خودش تصمیم بگیره که میخواد کار کنه یا نه. در آخر هم هیچ کدوم از بچه های گروه شرکت نکردند و همه رفتیم موزه رو ببینیم که گنجینه ی معاصرش رو رو کرده بود!
درسته که یک مقداری رفتیم سر کار و الاف شدیم اما این جریان یه چند تا نکته داشت:
اولاخوش گذشت.
دوما بعد از مدتی همه ی بچه ها رو باهم دیدم.
سوما این برنامه ی موزه رو که به علت تنبلی مفرط هی عقب می انداختم بالاخره دیدم.
چارما یه نمونه ی خیلی خوب از کار و تصمیم گیری گروهی رو دیدم.
از همه مهمتر پنجما فرستنده ی اس ام اس های مشکوکی رو که برام میومد پیدا کردم.
ششما آخرش نفهمیدیم اونهمه دستمال توالت که اردلان با خودش آورده بود برای چی بود!
هفتما... هفتما هم نداره!
راستی یادم رفت بگم اسپانسری Winsor هم الکی بود و اسپانسر جریان شرکت Vesta است.

Saturday, August 12, 2006

؟؟؟

پدر
من
از تو
دو دست دارم
من
از تو
لب دارم
پس چرا نمی توانم
ببوسم
ببوسم ببوسم ببوسم
و هربار
درد نکشم؟
.
.
.
........................................................................ولادیمیر مایاکوفسکی

می گم که...


آی حرص می خورم وقتی ملت برمی دارن کامنتا شون رو غیر فعال می کنن!!!

Tuesday, August 01, 2006

فصل آخر از دفترچه ی مزخرفات

*این فصل به ن. تاواریش تقدیم می شود. لطفا آدمای معمولی نخونن.
*نویسنده این فصل را در تب چهل درجه نوشته. هرگونه شباهت این فصل با ماجراهای واقعی کاملا از روی عمد و با آگاهی نویسنده است.
.
.
.
.
خفه شو. چی می گن اولش؟ یکی بود یکی نبود؟ آره همیشه همینطوریه. یکی هست یکی نیست. چرا اونکه هست همیشه منم؟ چرا اون نیست؟ اون یه جای دیگه است. اصلا از اول اینجا نبوده. مال یه جای دیگه٬ یه کس دیگه بوده. باز گیر دادی؟ چرا دارم چرند می گم؟! کی می خوای بیخیال بشی؟ بسه دیگه. سخت نگیر. کی؟ انگار یکی قبلا گفته بود سخت نگیر. کی بود؟ گفته بود سخت نگیر و من هم سخت نگرفته بودم. بوی گاز فندک میاد. تو به چی فکر می کردی؟ به اینکه داره چه اتفاقی می افته. توی ملافه ها غلت زدی. اه... کثافت. چرا نمی زاری از دستت خلاص شم؟ دهنم مزه ی سیگار میده. اسم دکتره چی بود؟ آره فکر کنم می خوام برم پیش یه دکتر. ولی خنده ام می گیره. آخه دکترا چطور ممکنه بفهمن توی تو چی میگذره. اونا از روی کتابا حرف می زنن. از روی کتابا برات نسخه می پیچن و محاله از روی کتابا بشه فهمید وقتی یکی میره توی تو٬ چطوریه. توی اون کتابای لعنتی هیچ عکسی از کسی که رفته توی تو و یه چیزیش رو جا گذاشته٬ نیست. حرفهاش رو جا گذاشته تو مخت که هر بار که بیکار می شی بیفته به جونت. کی؟ من ؟ نه. من اهلی نشدم. من اهلی بشو نیستم. فقط باز یه قصه ی خیالی با شخصیت های خیالی رو باور کردم. به اشکام نگاه نکن. تنها دلیلش این جنسیت مزخرفه. زنگ زدن. اه مزاحم. جواب نمی دم. به درک! هر کی میخواد باشه. آره می خوام یه دکتر رو ببینم. یه دکتر که مرد باشه. می خوام از ش بپرسم: آقای دکتر چرا مردای زن دار معشوقه می گیرن؟ چرا موهام رو کوتاه کردم؟ دلم خواسته بود. پس چرا به همه گفتم که کز خورده و مجبور شدم کلکش رو بکنم؟ بوی دود میاد. یه چیزی وسط خیابون آتیش گرفته بود. یه چیزی رو هم زیر یه چادر گذاشته بودن کنار جوب. اون همه سکه دورش مال چی بود؟ من دیوونه ام؟ نه نیستم. فقط بازم یه شبه یه کتاب رو خوردم. احمق باز یادت رفت؟! می خوام برم با یه دکتر حرف بزنم. یه دکتر که زن باشه. می خوام ازش بپرسم چرا معشوقه ها هیچ وقت هیچ حقی ندارن؟ چرا گریه ها همیشه مال معشوقه هاست؟ می گن عشق بهتره از ثروت. تو کی هستی؟ دزد دروغگوی خائن. نه نیستی. نمی دونم. من چی ام؟ دوستت ندارم. از مزه ی گاز فندک بدم میاد و چرا هیچ کس مخ آدم رو بدون تنش دوست نداره. چرا میذاری مخت رو با تنت دوست داشته باشن. چرا گذاشتی تنت رو بی مخت بخوان؟ مثل تن بقیه ی فاحشه ها. هر چی می گفت گوش میدادی. دراز کشیدی رو ملافه های سفید. لباست رو درآورد. نمی ترسید تو به کسی بگی. بعدا هیچ کس باور نمی کرد. یا تو روت نشد بگی. آدمایی که ریش دارن و نماز می خونن کار بد نمی کنن. اما فاحشه ها که ریش ندارن نماز هم نمی خونن می تونن تمام کارای بد رو راحت انجام بدن. مثل آب خوردن. تا حالا آب خوردن خوردی؟!از گلاب بدم میاد. کتاب لعنتی. چرا خوندمت. نویسنده ی احمق روانی. کتابای روشنفکری بوی گلاب نمی دن. آدمای روشنفکرم همینطور. کتابای روشنفکری بوی کاغذ می دن آدمای روشنفکر هم بوی سیگار. من بوی چی میدم؟ نه بو ی گلاب نه سیگار نه عرق. بهتره بزنم بیرون. لای آدمای دیگه. لای غریبه ها که من هم غریبه بشم. اه چرا این همه آدم به زور آدم رو میشناسن. همه بهم زنجیر شدن. از زنجیراشون فرار کنی میگیرنت و زنده زنده می سوزوننت. مگه تو اون فیلمه ندیدی؟ من می خوام زنجیرها رو پاره کنم. پاره کنم که بگیرنم بسوزونن. پرده رو چی پرده رو هم پاره کنم؟نه. اون ربطی به زنجیر نداره. اگه پاره اش کنم زنجیر می شم به یه مشت آدمای دیگه. آدمای رنگی رنگی. دلم میخواد باهات حرف بزنم. اما نمیشه. تو درگیری. باید یاد بگیرم تنهایی رو. باید این عادت کوفتی رو ترک کنم. اه مامان چرا رفتی بیرون. من سکسی نیستم. مبارزه هم نکردم پس معصوم هم نیستم. من هیچی نیستم. هیچ وقت نبودم. نمی خوام باشم. چرا دست از سرم بر نمیدارین. کثافتها! ... . یاد نگرفتم. هزار تا بوق آزاد خورد. بعد تا ابد بوق اشغال. لعنتی. سریش. معشوقه ها زنگ نمی زنن. معشوقه ها فقط منتظر زنگ می مونن.کی میخوای یاد بگیری؟! باخ. باخ لعنتی با احساس . همیشه می خوای همه چیز رو عادی نشون بدی. کارای همه ی آدما رو موجه می کنی. باخ لعنتی احمق. نمی بینی دستامو که می لرزن؟ نمی بینی؟ مگه کوری آشغال؟ دوش. باید دوش بگیرم. اشکهام گم می شن. تو از توی کله ام می ری پی کارت. دیگه بوی گاز فندک هم نمیاد. آره دوش آب سرد... شاید اون موقع دستهام هم دیگه نلرزن. شاید حالم خوب شه و بشه مبارزه کرد. شاید...
دوباره سه تا بوق آزاد. شنیدمت. گه خوردم. یاد می گیرم. دوش ... دوش آب سرد.

Sunday, July 30, 2006

انگیزه ی پشه ای!

ساعت حدودای یازده بود که خودم رو انداختم روی تخت که یه کمکی کتاب بخونم و بعدش خب... بخوابم.
پرده ها کشیده٬ چراغ ها خاموش, چراغ قزمیت مطالعه روشن.
کتاب باز...
"امروز مامان مرد. شاید هم دیروز٬ نمی دانم. تلگرامی از آسایشگاه سالمندان به دستم رسید:"مادر درگذشت. خاکسپاری ... فردا. احترام... ات... فا... "
یه سایه ی کوچولوی سیاه از روی صفحه ی اول رد شد. به روی خودم نیاوردم و خواستم که ادامه بدم :" احترامات فائقه...." دوباره پیداش شد این دفعه مستقیم اومد جلوی چشمام.
تق... کف دستام رو محکم کوبیدم به بهم . با باز شدن دستهام پشه ی بینوای بدجنس با یه حرکت مارپیچی از بینشون افتاد روی صفحه اول.
..."حتما این کار را پس فردا می کند. وقتی که تو رخت عزا ببیندم. عجالتا یک خورده مثل این است که ... مثل این است که... مادر ... نمرده... بود..."
دوباره یه سایه ی سیاه کوچولو پیداش شد. خب من خودم قبلی رو کشته بودم پس می تونستم مطمئن باشم که این یکی دیگه است. پشه ی مفلوک بی گناه! متاسفم که بین انگشت من و صفحه دوم له شدی. خب می دونی من همینطوری تو حالت عادی هم حواسم پرته چه برسه به اینکه تو و فک و فامیلت بخواین جلوی چشمام توی نور چراغ قزمیت مطاله ی من واسه ی خودتون صفا کنید.
..."مدیر باز باهام حرف زد... تق... اما دیگر به حرف هایش گوش نمی دادم... تق... بعد گفت:"...تق!!!
این جریان همینطور ادامه پیدا کرد. به گمونم یه خانواده ی ده پونزده نفری از پشه های عزیز رو ناکار کردم. دیگه پاک رشته قصه ی توی کتاب از دستم درررفته بود. از خیر کتاب خوندن گذشتم تا خواب رو دریابم. چراغ قزمیت مطالعه هم خاموش.
یک ساعت بعد...
دستم به طرز وحشتناکی می خاره. هر چی سعی می کنم به روی خودم نیارم و خواب رو بچسبم نمی شه. شروع می کنم به خاروندن ساعد دست راست. چراغ رو روشن می کنم . اوه اوه ... همینطور که قرمزی دستم رو وارسی می کنم یه سایه ی سیاه کوچولو ی بی آزار از روی ساعد دست راستم رد میشه! فکر کردم همه رو کشتم٬ کارم حتا از ویپ هم بهتر بود! ناخود آگاه یاد اون فیلمایی افتادم که یه لشکر جک و جونور طاقت مردم رو طاق می کنن ملت هم به خیال خودشون همه رو از بین می برند غافل از اینکه یه گوشه ای آخرین بازمانده ی لشکر داره به دوربین لبخند می زنه! همینطوری که داشتم به پررویی این پشه فکر می کردم یاد اون یکی فیلمایی افتادم که توشون یه اتفاقای معمولی ای می افته بعد قهرمان بدبخت فیلم اون اتفاق رو یه جور علامت یا نشونه می گیره. منم که نصفه شبی جو گیر شده ام پشه ی آزاده رو نشونه می گیرم و می چسبونمش به صفحه ی آخر.
چراغ ها روشن٬ ضبط صوت روشن٬ وسایل کار آماده
حرکت...

Saturday, July 29, 2006

آفتابکاران جنگل!!

اون سروده بود، آفتابکاران، می تونین الان از اینجا بگیرینیش !

Monday, July 24, 2006

دوم مرداد هزار وسیصد و هفتاد و نه



...
و شعر از زنده گی شان جدا نبود.
و تاریخی سرودند در حماسه ی سرخ شعرشان
که در آن
پادشاهان خلق
با شیهه ی حماقت یک اسب
به سلطنت نرسیدند٬
و آن ها که انسانها را با بند ترازوی عدالت شان به دار
آویختند
عادل نام نگرفتند.

جدا نبود شعرشان از زنده گی شان
و قافیه ی دیگر نداشت
جز انسان.
.
.
پ.ن: پنج سال پیش علی عنایتی من و خیلی های دیگه مرد! یادش گرامی.
....... عکس رو از کسوف. دات. کام دزدیدم عکسای خودم تو خونه تکونی گم شد ببخشید نمی دونستم چطور باید اجازه بگیرم

Sunday, July 23, 2006

می دانم خدایان انسان را
بدل به شیئی می کنند بی آنکه رو ح را از او برگیرند.
تو نیز بدل به سنگی شده ای در درون من
تا اندوه را جاودانه سازی.
.
.
.
.................................آنا آخماتووا

Tuesday, July 18, 2006

...ناله

الان دوباره پست زنگ تفریح رو خوندم. خب... وقتی دلتنگی و حسادت با صد هزار علامت سوال توی گلوی آدم یه بغض گنده بسازه و جلوی چشمات یه پرده همه چیز رو از اونی که هست تار تر کنه چیز بهتری از توش در نمیاد. شاید نوشتن این چیزا یه جور ...ناله یا توجیه به نظر بیاد اما من نه قصد توجیه دارم نه نوشته هام رو پس می گیرم! شاید فردا از نوشتن این پست هم پشیمون بشم. وبلاگ همینه دیگه داری به یه چیزی فکر می کنی یهو از وسطش رو می نویسی اینجا مثل واقعیت که حواست نیست یهو به یکی سلام می کنی که نباید!
اصلا به من چه... هر کی هرکاری دوست داره بکنه...گور بابای بقیه... همین است که هست... خیلی هم خوب است... به درک!

Monday, July 17, 2006

آفتاب کاران جنگل


سر اومد زمستون،شکفته بهارون
گل سرخ خورشيد باز اومد و شب شد گريزون
کوهها لاله زارن،لاله ها بيدارن
تو کوهها دارن گل گل گل آفتابو ميکارن
توی کوهستون،دلش بيداره
تفنگ و گل گندم داره مياره
توی سينش جان جان جان
يه جنگل ستاره داره، جان جان، يه جنگل ستاره داره
سر اومد زمستون،شکفته بهارون
گل سرخ خورشيد باز اومد و شب شد گريزون
لبش خنده نور
دلش شعله شور
صداش چشمه و يادش آهوی جنگل دور
توی کوهستون،دلش بيداره
تفنگ و گل گندم داره مياره
توی سينش جان جان جان
يه جنگل ستاره داره، جان جان، يه جنگل ستاره داره
.
این سرود رو بسیار دوست می دارم. اگر می دونستم چطور, می ذاشتمش اینجا تا شما هم بشنوید. حیف که ...
.
.

پ.ن: چه حالی می ده بی ربط نوشتن!!!

به گذشته ی تو

چرا گذاشتی "تمام زنده گی ات بشود خاطرات و افتخارات گذشته"؟
چرا نیستی دیگه اون آدمی که در گذشته بوده ای؟
من ندیده بودمت٬ نمی شناختم تو را٬ اما عاشقانه در گذشته دوستت می دارم!!!
می گویی٬ می شنوی٬ می بینی٬ اما... هستی آیا؟
عشق
و
احترام
و
هیجان
برای تمام چیزهایی که می گویی
برای تمام چیزهایی که بوده ای
حتا اگر تنها رویایی باشد از ذهنت...
می شنو م آنچه را حریصانه در پی اش بوده ام از تو٬ و عمیق آه می کشم که چرا نیستی آنچه می اندیشی!؟
اگر قدرتی می داشتم تو را بر می گرداندم به آن زمان که زنده بودی٬ که هنوز غرقه در زندگی نبودی حتا اگر این بازگشت باعث شود هرگز نشناسمت.
.می خواهم دوباره به دنیا بیایی و زنده باشی . دنیای پدرها را فراموش کن. تو بدنیا نیامده ای که خاکستری باشی!
.
.

Thursday, July 13, 2006

زنگ تفریح

آهای من حوصله ام سر رفته! بیاین یه بازی کنیم که تازه یادم دادن.
اولش باید بگردیم توی آدمای دور و بر اونی رو که از همه ساده تر و پخمه تره پیدا کنیم و یه مدت از دور زیر نظر می گیریمش که ببینیم چه کاره است. آخه اگه یه ذره از حد مجاز بیشتر حالیش باشه بازی رو خراب می کنه. باید یواش یواش بریم تو مخش. اول بریم پهلوش بشینیم. بعدش خوراکیهامون رو باهاش قسمت کنیم که خیال کنه داخل آدم حسابش می کنیم. بعد یه کم میریم نزدیکتر، چار تا کلمه باهاش حرف میزنیم، باهاش میریم این ور و اون ور. توی این مرحله اون آدمه حسابی ...پیچ شده که چرا ما یهویی محبتمون قلمبه شده و اینهمه تحویلش میگیریم. خب حالا موقعشه که تا طرف داغه سرب رو بریزیم! هی حرفای قشنگ می زنیم بهش، چپ و راست ادعای دوستیمون میشه اون هی مقاومت می کنه و نمی خواد که باور کنه... اینجاست که چند تا چشمه رفاقت براش میایم . اون بدبخت هم تسلیم میشه و یه مقدارکی جریان رو باور می کنه.
حالا وقتشه که بکشیم عقب!
بهانه های جور واجوری برای در رفتن وجود داره. گرفتاری، ترافیک، خستگی و ... اول دیگه sms نمیزنیم بهش اونم اگه زد یا جواب نمیدیم یا اگرم خواستیم بجوابیم میذاریم یه چهار پنج ساعتی بگذره. تلفن هاشو جواب نمی دیم اگرم خیلی سریش شد می تونیم بگیم من پشت فرمونم یا مثلا تو حمامم و بعدا بهت زنگ میزنم. اما خب کیه که زنگ بزنه؟!
یادتون باشه اگه اتفاقی جایی دیدیمش باهاش تریپ رفاقت بیایم که بازی لو نره!

خب تا اینجا یه سه ماهی می تونیم سرگرم باشیم.

پ.ن: فعلا تا اینجاش رو بلدم آخه این بازی ادامه دارد...

Saturday, July 08, 2006

آفرینش


ون گوگ گوششو برید
و دادش به یه فاحشه
اونم چندشش شد و گوشو پرت کرد...
- ون!
فاحشه ها گوش نمی خوان
پول می خوان...
فکر می کنم واسه همین تو نقاش بزرگی بودی
تو
چیزای دیگه رو نمی فهمیدی...
.
.

چارلز بوکفسکی

Tuesday, July 04, 2006

برای خرمگس!

بخاطر این پست
.
.
.

"ساده است نوازش سگی ولگرد
شاهد آن بودن که چگونه زیر غلطکی می رود
و گفتن که سگ من نبود
ساده است ستایش گلی
چیدنش و از یاد بردن که گلدان را آب باید داد
ساده است بهره جویی از انسانی
دوست داشتنش بی احساس عشقی
او را به خود وانهادن و گفتن که دیگر نمی شناسمش
ساده است لغزشهای خود را شناختن
با دیگران زیستن به حساب ایشان
و گفتن که من اینچنین ام
ساده است که چگونه می زی
باری زیستن سخت ساده است
و پیچیده نیز هم!"
.
.

مارگوت بیکل

جریمه

امشب باید صدهزار بار بنویسی: رفقا همدیگه رو مال خود نمی کنن، رفقا همدیگه رو مال خود نمی کنن، رفقا همدیگه رو مال خود نمی کنن...
بنویسی و باور کنی. باور کنی که دلتنگی تو به رفقا ربطی نداره. مسئولیت دل فندقی تو با خودته. از رفقا نباید انتظاری داشت! از هیچ کس نباید!

Tuesday, June 06, 2006

سیاهکل


"مادرم گفت: اونا می خوان خودشونو به کشتن بدن از امام حسین تا حالا. چراش رو هم هیچ کس نمی دونه."
.
.
.
پ.ن:به چی می گن گرگ به چی می گن...
بیژن نجدی

Monday, June 05, 2006

دیالوگ

- خیلی خری!
- میدونی که... هرکسی سهمی داره. منگلی و خریت هم شد سهم ما. بازم خوش به حال شما, شب کسی رو دارید که تو بغلش گریه کنید و صبح که شد بغلش آب نرفته باشه

Wednesday, May 31, 2006

سهم امروز من از خوشبختی!

می توان همچون عروسکهای کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
می توان در جعبه های ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سال ها در لا به لای تور و پولک خفت
می توان با هر فشار هرزه ی دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
" آه, من بسیار بد بختم"!!!

Friday, May 26, 2006

بیگانه

"در جامعه ی ما هر آدمی که در سر خاکسپاری مادرش نگرید خودش را در معرض این خطر می آورد که محکوم به مرگ شود."

Saturday, May 20, 2006

در زندگي ما چيز از دست رفته اي وجود ندارد
زيرا زندگي ما پيشاپيش از دست رفته است
زيرا هر ثانيه كمي بيشتر به فرجام آن نزديك مي شويم .
كار بيهودگي است
انديشه بيهودگي است
دنيا بيهودگي است
نوشتن كه كار , انديشه و دنيا است بيهودگي است
تنها عشق مي ماند كه مارا از همه چيز جدا مي سازد , بي آنكه از هيچ نجاتمان بخشد.
.
.
.
الف. بیهود

Monday, May 08, 2006

Carpe’ diem

Just when you think you know something, you have to look at it in another way, even thought it may seem silly or wrong, you must try.
Now when you read don’t just consider what the author thinks, consider what YOU think.You must strive to find your own voice because the longer you wait to begin, the less likely to find it at all.
Threau said,” Most men lead lives of quiet desperation.” Don’t be resigned to that.
Break out.

Tuesday, April 25, 2006

مسخ



کتاب مشهور مسخ, اثر کافکا که برای اولین بار در سال 1915 به چاپ رسید, داستان فردی به نام گرگور سامسا است که یه روز صبح به شکل یه سوسک از خواب بیدار میشه.
این موضوع پروژه دیپلم کریستیان شرایبرChristian Schreiber بود. او صحنه های توضیح داده شده تو کتاب رو با توجه به تمام نکات باز سازی کرده بود. اشکال رو با فینو (یه جور وسیله ی مدل سازی) ساخت, پارچه ها رو دوخت و دکور رو طراحی کرد و بعد لوازم منزل, چراغ ها و ظروف رو از چوب ساخت و با پلی استر جلا داد.
با همکاری دانشجوی عکاسی "فالک ویبکه" از صحنه ها عکس برداشت, گاهی از اشکال و پس زمینه تصاویر مجزایی می گرفت و بعد با فتو شاپ آنها را باهم ترکیب می کرد. این کار ممکن است پیچیده و تکنیکی به نظر برسد اما نتیجه بدست آمده تصویر زنده و جذابی از این داستان سورئال بود.
او توضیح می دهد:" به عنوان قسمتی از درسم, مدت کوتاهی را در شرکت "کلن کارتون" مشغول به کار بودم و این مدت برایم مثل رویایی بود که به حقیقت پیوسته باشد, ولی اکنون از ایده کار در طراحی کارتون فاصله گرفته ام زیرا تصویر گری برایم هیجان انگیز تر است."
درهنگام تحصیل علاقه کریستین به فیلم هایstop-motion افزایش یافت و پس از آن آثارش آمیخته ای از تصویر گری و طراحی سه بعدی است. مجلات مصور و اشکال موجود در آن نیز مقداری از اوقات او را به خود اختصاص می دهد و البته نباید اسباب بازیهای متحرک را از یاد ببریم.
کریستین شرایبر به بازار دیگری برای تصویرگری تجربی می اندیشد." تصاویر کتابهای کودکان فرانسوی مرا به شدت تحت تاثیر قرار می دهد. آنها به گونه ای هیجان انگیز متفاوت اند."

Thursday, April 20, 2006

من از سوتلانای گه متنفرم!



« تیزی لبه ی تیغ را روی پوستم احساس می کنم و جیغی را که توی گلویم است فرو می دهم. اگر گریه کنم آبرویم خواهد رفت. خونی گرم از بریدگی دستم بیرون می زند. می لرزم و رنگ خون حالم را بهم می زند، اگر غش کنم دوستی ما بهم خواهد خورد. توی دلم تکرار می کنم: ״از این به بعد من و تو یک نفر هستیم، یک نفر."دعایی را که مادربزرگ برای گرفتن نمره ی خوب یادم داده است زیر لب می خوانم و زور می زنم تا اشکهایم نریزد. نوبت دوست کوچک است... زخمهایمان را روی هم می گذاریم. خون هایمان قاطی می شود. می گوید:"دوست دوست تا روز قیامت.
"حس می کنم اتفاق عجیبی در بدنم افتاده است. شبیه دوست کوچک شده ام. نیمی از او در من است و دو تا قلب پشت قفسه ی سینه ام می کوبد. شب از خوشحالی خوابم نمی برد و توی کتابچه ی انشا می نویسم: من عاشق دوست کوچکم و بدون او می میرم.»
خیال می کردم که امشب قرار است ببینمش و تا صبح حرف بزنیم و خوش باشیم. تمام روز منتظر تماسش بودم. وسایلی که لازم داشتم را حاضر گذاشته بودم. از کارگاه زود آمده بودم و منتظر نشسته بودم. فکر کردم خسته ام شاید شب زود خوابم ببرد، گرفتم خوابیدم. وقتی بیدار شدم هنوز ازش خبری نبود.
بهش زنگ زدم....
اما سوتلانای خر کثافت گوشی رو برداشت. خشکم زد. گریه ام گرفت.
«دوست کوچک دروغگو، جرزن، متقلب، بی وفا. گول خورده ام و این اولین و بزرگترین کلاهی است که به سرم رفته است... . جایی توی بدنم، که سر یا دندان یا دلم نیست، تیر می کشد. جایی توی فکرهایم است، ته حرفهایم یا پشت پشت قلبم.»
گوشی را می گذارم. اشکهایم می روند توی دهنم. فکر نکنم سوتلانای بدجنس هرگز بخاطر دوست کوچک گریه خورده باشد. اشکهای آرومم تبدیل به هق هق می شوند.دوست کوچکم راست می گوید. او خیلی بامعرفت است و من خیلی دیوونه . همیشه با دیوونگیهام آزارش میدهم. دست خودم نیست من عاشق دوست کوچکم و از بازیهای سه نفره خوشم نمیاد. حتا جادو جنبلهای توبا خانم هم علاج دیوونگی من نیست!
.
.
.
پ.ن: با کمک "دوست کوچک" گلی ترقی

Friday, April 14, 2006

پنج عصر و من!


پیش از نوروز قرار شد هرکس برای تصویرسازی شعری رو انتخاب کنه. محدودیتی وجود نداشت. بعد از کلی گیج زدن برای انتخاب٬
پنج عصر لورکا رو برداشتم. تصورم این بود که با طراحی حسم از خوندن شعر و برداشت شخصیم از فضای اون٬ می تونم شعر رو تصویر کنم. بارها و بارهاخوندمش حتا موقع اتود کردن خوانش شعر رو میگذاشتم و شروع می کردم به بازی خط و سطح. شادی کوچکی بود که دوامی نداشت چون شب کار می کردم و راضی می خوابیدم اما صبح که دوباره شعر رو می خوندم و اتودهای شب گذشته رو می دیدم به کلی دلزده می شدم. پس جریان رو با مسیح در میون گذاشتم. بهم گفت تصویرسازی شعر اصلا اونطور که به نظر میاد ساده نیست. براش باید کلی کند و کاو کرد. باید از تمام سوراخ سنبه های شعر و اوضاع شاعرش سر درآورد. مثلا من باید لورکا رو کاملا می شاختم باید زندگی و عقایدش رو می دونستم. باید شرایط اسپانیا رو تو اون دوره می فهمیدم چه سیاسی چه اجتماعی. باید تیپ نقاشی های اسپانیا رو می دیدم. به من گفت علاوه بر لورکا سعی کنم پیکاسو رو بشناسم. چون دوتا هنرمند بودند که هنر اسپانیا رو به اوج رسوندند: لورکا تو ادبیات و پیکاسو توی نقاشی.
و از اونجایی که معمولا کارها رو از آخر به اول انجام میدم با پیکاسو شروع کردم. پیش از این زیاد توجهی به پیکاسو نداشتم. پیش خودم فکر می کردم که اونهم مثل خیلی از نقاشهای پیش رو حرکتی رو شروع کرده و همین. فکر می کردم فقط یه بت ازش ساخته شده. شروع کردم به خوندن "زندگی با پیکاسو" نوشته ی فرانسوا ژیلو. هر چی جلوتر رفتم و بیشتر پیکاسو رو از توی زندگی دیدم کم کم نرم شدم. دیگه نگاه خشن یا حسودم از بین رفت. دارم باهاش کنار میام. نسبت بهش احساس احترام دارم. آره پیکاسو غوله یه غول گنده ی اسپانیایی!
کتاب رو که تموم کنم راجع بهش می نویسم.

ادامه دارد...

من امشب دلتنگم!


امشب کسی هست که دلم برایش تنگ است! تا به حال ندیدمش اما عجیب به یادش ام!می خواستم٬ می شد بغلش کنم و بهش بگم: رفیق... من هستم! بگم آره این بوی گندی که میاد مال ماست. همه ی ما توش شریکیم. چه مجرم چه بی گناه! یا نه... اصلا نپرسم که چی شده. فقط باشم. شاید نه بخاطر اون... بخاطر دلتنگی خودم شاید!!فقط اگر این رنگ قهوه ای لعنتی میگذاشت ما زندگی کنیم! می تونستم بهش زنگ بزنم و حالش رو بپرسم یا صداش رو بشنوم. اما این کار رو نمی کنم. انگار اینجا٬ این روابط کوفتی جدی تر از اونیه که بتونم ساده بگیرمش.فقط اگر...
.
.
پ.ن: هی رفیق می دونی با توام؟!

Monday, April 10, 2006

اینجا یکی مرده!


سه ماه پیش بود که جواب آزمایشش رو گرفت و دیگه نخندید. از دیشب دیگه نفس هم نمی کشه!
به همین سادگی... .
.
.
پ.ن: کسی می دونه چطور میشه بوی کافور رو upload کرد؟

Sunday, April 09, 2006

وجه شبه...

اینو یه نگاه بندازین بعد بازم بگین ایران شبیه ایتالیا نیست!
.
.
.
.
پ.ن: این روزا پرت و پلا زیاد میگم. دیگه حال ندارم چارچوب رعایت کنم. هر چی بخوام مینویسم این تو. اینم شاید روی همه ی اشتباه های دیگه ام.
فرقی می کنه؟... نه... فرقی نمی کنه... فرق نداره که!

Saturday, April 08, 2006

این دو نفر!



سینا و فواد دو تا موجود غریب اند! اصلا نمی شه از ظاهرشون حدس زد که درونشون چی میگذره. یه طوری اند که ... که... نمی تونم واقعا بگم چطور! ولی می دونم که مثل اونا زیاد نیست!
فواد گرافیک هنرهای زیبا می خونه. تو یه زمان هزار تا کار رو با
هم انجام میده. کارهای دانشگاه رو که اصلا کم نیست به اضافه
کار برای شرکتهای مختلف به اضافه نقاشی و چاپ! سخت میشه فهمید فواد چی میگه اما اگه متوجه بشی حتما چیزای خوبی گیرت میاد. تو تیم ما معمولا برای سفارشها طرح فواد قبول میشه.
سینا... سینا یه معجون خیلی عجیب غریبه. نقاشی می کنه. انیمیشن میسازه. چاپ کار میکنه. نمایش کار میکنه. سه تار هم میزنه. خیلی
هم خوب میزنه. حالا حدس بزنین چه رشته ای می خونه... ریاضی کاربردی!!! و هیچ کدوم از این چیزا رو نمیشه فقط با دیدنش فهمید.
این دو تا (سینا سیفی و فواد فراهانی رو میگم ) از امروز نمایشگاه نقاشی دارند. تو گالری لاله. که کارهای خیلی خوبی هم دارند. اما
اینقدر قیمتها ی کاراشون بالاست که اگه سه بار هم حراج کنن من نمی تونم یکی اش رو داشته باشم! اما پیشنهاد می کنم اگه گذرتون اون طرفها افتاد یه سر بزنین. کارهای خوبی رو می بینین.

پ.ن: برای دیدن کارها ازتون پول نمی گیرن!!

Thursday, April 06, 2006

روز بی تاریخ


با سوت کتری به خودم می آیم . چای دم کشیده است.
یک فنجان چای می ریزم.
فنجان چای را می نوشم.
امروز چه روزی است؟!... پنج شنبه؟...نه... نه... جمعه. هجدهم بهار.
منو ندیدی؟ امروز بود که گم شدم. باید همین جاها باشم .خوب بگرد.
از انباری صدای خش خش می آید. در را باز می کنم... هیچ... خدا در تاریکی می گرید! بعد از گم شدن من او هم دیگر دل و دماغ ندارد.
می بینی چه کار کرده ای با فکرهای خرچنگی ات؟!... وقتی پیدا شدم فقط چشم می گذارم. تا ابد تو باید قایم شوی.
راستی منو ندیدی؟ همین جاها بودم. یادت می آید؟
امروز چند شنبه بود؟ اگر غروب را حساب نکنیم چطور؟
.
.
هفت سال گذشته...
من اما پیدا نشدم...
.
.
صدای سوت کتری می آید...
اشکهای خدا تاریکی انباری را با خود برد...
حالا کجا قایم می شوی؟
.
.
..
پ.ن: دیدی چی شد داشت یادم می رفت بهت بگم تولدت مبارک!

Wednesday, April 05, 2006

چهارشنبه شانزدهم بهار هشتاد و پنج


من دیوونه امروز دو ساعت و نیم منتظر دوست آشغالم موندم.
دوازده تا سیگار کوفتی کشیدم.
یک ساعت و چهل و پنج دقیقه چرندیات استاد پدرسگم رو گوش دادم.
سه قوطی ماالعشیر زهرمار خوردم.
سی و شش تا سکسکه کردم.پنج بار پوزخند زدم.
هیچ موسیقی گوش ندادم.
دو دقیقه به فردای کثافت فکر کردم.
یک ساعت کابوس دیدم...
.
من دیوونه سه دقیقه است از بیکاری دارم می نویسم که امروز چه غلطی کردم, تو احمق چرا داری می خونی؟!
.
.
پ ن: امروز هزار و سیصد و شصت و دو تا فحش دادم و امشب تا صبح بیدارم!

Friday, March 31, 2006

آزمایش می شود
۱، ۲، ۳، ۴ ....

اسباب کشی

عجب بهاریه. شرشر بارون و ضرضر بلبل! کلا همه چیز خیلی خوشگل٬ رمانتیک و حال بهم زنه!
بگذریم...
تو فکر اسباب کشی ام! دارم کم کم خرت و پرت های مجازیم رو جمع و جور می کنم. میخوام برم یه جای دیگه. اینجا یه جورایی مال خودم نبود! یه کس دیگه ای داده بود بهم. حالا احساس می کنم میخواد من برم. می خواد تخلیه کنم اینجا رو. درش رو ببندم. خودش گفته. سه بار!
حالا جایی که می خوام برم رو خودم پیدا کردم. زیاد دور نیست. خودم آب و جاروش کردم. مال خود خودمه. هرچی هم که اینجا دارم می برم با خودم. یعنی هر چیزی رو که بتونم. آخه اونجا هنوز یه کم داغونه و منم درست حسابی جای چیزا رو بلد نیستم. یه کم سخته ولی خب می ارزه.
اینجا رو هم اگر خراب نشد شاید تغییر کاربری بدم. مثلا بشه انباری! اگرم خراب شد که ... هیچی. برای همین سه چهار ماهی که دادش به من کلی ممنونم ازش ولی خب نمی تونم بعضی چیزاش رو تحمل کنم.
اونجا اگه بهم ریخته است یا سقفش چکه می کنه مال خودمه. اگه دلم توش بگیره کسی نمیگه بهم برم از اونجا.
آره انگار همه چی بهتر میشه... گاس هم نه... کسی چه میدونه.

تکرار


داشتم اتاقم رو مرتب می کردم که توی خرت و پرت هام این عکسها رو پیدا کردم. بعضی وقتها آدم تو یه موقعیتی هست ولی درکش نمیکنه و نمی تونه درست ازش استفاده کنه. بعد که گذشت فکر میکنه که شاید اگر زمان برمی گشت عقب این بار دیگه درست رفتار می کرد. اما کور خونده! چون اگرم بر می گشت چیزی عوض نمی شد... روزها همه مثل هم اند.چه حرفهای تکراری ای زدم. حالم بهم خورد!

Tuesday, March 28, 2006

بهانه

دارم 'لی لی و مایاکوفسکی' رو می خونم. شاید دلیل اینکه این عکس رو میذارم هم همینه. حال هم ندارم توضح بدم چرا. شرمنده!. شاید بعدا... شایدم نه... اصلا شاید همه می دونن یا شاید بعدا... .

Friday, March 24, 2006

...!

این یادداشت ساعتی پس از نگارش حذف شد!
شرمنده!

Saturday, March 18, 2006

یادداشت آخر

شب سال نو همیشه تو فکر سالی هستم که آخرای عمرشه. به کارایی فکر می کنم که کردم٬ آدمایی که پیدا کردم٬ اونایی که گم کردم٬ جاهایی که رفتم٬ رازهایی که کشف کردم...
برخلاف پارسال که همش کار بود(عجب سالی بود!) امسال نصفش کار بود نصفش جستجو. گیرم که این گشتن ها بیشتر درگیرم کرد٬ بیشتر ذهنم رو تاب داد! کلی با مخ رفتم تو دیوار و بعدش با کله ی باند پیچی ادامه دادم. خیلی خوبه وقتی آدم تو کار دلیل همه چیز رو می فهمه ولی وقتی پای خودت میاد وسط٬ وقتی دنبال خودت بگردی٬ تو خودت بگردی و هیچی پیدا نکنی تمام اون لذت یهو مثل حباب پقی می ترکه و یه جور خلاء یه جور گیجی جاش پر میشه.
تو سالی که گذشت به چیزایی فکر کردم که پیش از این جراتش رو نداشتم یا اجازه اش رو به خودم نمی دادم راستش بخاطر بعضیاش تنبیه هم شدم. یه جاهایی اینقدر تو تاریکی دست و پا زدم که بعدش دیگه تو روشنایی هم چشمام نمی دید.
هرچی که بود با همه خوبیاش و کثافت کاریهاش با دروغ هاش ...وای با کوههای صخره ای پر برفش که هیچ زمستونی ندیده بودمشون... همش تموم شد... گذشت... رفت.
حالا فقط می مونه بگم: فرهاد (
سکانس) محمد جعفر پور رودگلی! (مرد مرده) کاوه (همشهری کاوه) علیرضا و محمد (مدایح بی صله) ایمانه (دلتنگی آسمونی) محمد (قهوه و سیگار با برسون,سارتر و فاکنر) سیامک (سینما × سینما) ایراندخت (نشریه زرتشت)پویا (مکانی برای همه کس و هیچ کس) بهزاد (گوهر) و شماهایی که وبلاگتون رو دوست دارم اما نمی شناسمتون سال نو مبارک! آرزو می کنم که هرچی که پارسالا خواستیم و نداشتیم امسال بدست بیاریم (هرچند که معمولا آرزوهای من برآورده نمی شن وگرنه تا حالا نامرئی شده بودم!).

Thursday, March 16, 2006

خداحافظی

تلفن داره زنگ میزنه.
یک... دو... سه... چهار...
گوشی رو برمی دارم. با اولین کلمه ای که می گی می شناسمت. تعجبی نمی کنم. خیلی وقته که دیگه از چیزی تعجب نمی کنم. هفت سال صبر کردم ولی حالا اصلا برام اهمیتی نداری!
چقدر حرف میزنی. احمق نمی فهمی که داری حوصله ام رو سر می بری؟! تلفن رو روی آیفن میذارم تا تو همینطور ور بزنی و من روزنامه ام رو بخونم. انگار میخوای بری و داری خداحافظی می کنی. برمیگردم کنار تلفن. برات آرزوی موفقیت می کنم. تو می گی که خیلی دوستم داری و من روی تلفن استفراغ می کنم.
حالا می گی چه رنگیت کنم بهتره؟... قرمز یا خاکستری؟!

Wednesday, March 15, 2006

یه تجربه تازه از طراحی

امروز تمرین کلاس اینه: من و محمد که قراره مدل بایستیم دو خط راجع به خودمون بگیم تا ببینیم چقدر حرفهای ما توی طراحی بچه ها از ما تاثیر میذاره. محمد راجع به خودش میگه. من هم راجع به خودم می گم که خیلی خیالاتی ام٬ که برای همه چیز یه قصه ای می سازم و خودم هم توی بیشتر قصه هام هستم.
بعد مدل می ایستیم و بچه ها شروع می کنن به طراحی و من هم قصه ی چهارپایه ای رو تعریف می کنم که محمد روش نشسته. وقتی حرفم تموم می شه محمد می گه:" ما به دلیل اینکه نقاش هستیم همیشه خودمون رو پشت کاغذ و تخته مون مخفی می کنیم تا کسی ضعف هامون رو نبینه. همیشه به مداد و کاغذمون تکیه می کنیم. مثلا چرا الان هیچ کس بلند نمیشه و نقره رو نمی بوسه؟! چرا هیچ کس مثلا لگد نمی زنه تو دیوار؟! همه همون کاری رو ادامه می دن که قبل از حرفای نقره انجام میدادن. من اگه اونور بودم بلند می شدم و نقره رو می بوسیدم. نه بخاط اینکه نقره است. بخاطر اینکه یه دختره!"
بچه ها شروع می کنن به شوخی وخنده. آقای معلم میگه:" بعضی افراد اینقدر کارشون رو خوب بلندند و اینقدر به ابزارشون مسلط که نیازی ندارند از جاشون بلند بشن."
وقتی بچه ها کارشون تموم میشه و کارها رو میذارن که ببینیم,طراحی همشون تغییر کرده و هرکس بنا بر قصه ای که ساختم به علاوه شخصیت خود من نقره رو طراحی کرده. راجع به کارها صحبت می کنیم و من خداحافظی می کنم که برم. سینا می گه:" من چند لحظه با نقره کار دارم اگه ممکنه."
بچه ها و آقای معلم دور تا دور کلاس نشستن و منتظر. سینا از من می خواد که وسط کلاس بایستم. خودش هم روبروی من می ایسته. بهم میگه:
- چشماتو ببند. (می بندم)
چند ثانیه میگذره
- می خوام ببوسمت!
من نمی دونم چی باید فکر کنم. کلاس ساکته. چشمام بسته است و نمی تونم ببینم که بقیه دارن چیکار می کنن. احساس می کنم از صورتم حرارت می زنه بیرون. چند دقیقه می گذره.
- چشماتو باز کن. (باز می کنم)
سینا تند نفس می کشه. تقریبا می تونم ضربان قلبش رو از روی لباس ببینم.
- این بقیه ی قصه اته. بقیه ی قصه رو برای محمد تعریف کن.
طراحی سینا تموم شده. آقای معلم میگه:"کاش ثبتش کرده بودیم". سینا دست آقای معلم رو می گیره و میذاره روی قلبش. آقای معلم به سینه ی سینا اشاره می کنه و میگه:"ثبتش اینجاست.!
اینجوریه که آدم جزئی از یک طراحی میشه. طراحی ای که توی پنج دقیقه اتفاق می افته ولی باقی می مونه.

Tuesday, March 14, 2006

کثافت به بهانه حمایت!

انگار این جریان مبارزه با مفاسد اقتصادی هم خوب بهانه ای شده. اصلا معضلی شده واسه خودش.
جناب آقای حسینی راد بعد از اینکه وظایف گالری داران رو بهشون یادآوری کردند حالا یه تفاهم نامه (شما بخونید تفهیم نامه) تنظیم کردن و گذاشتن جلوی انجمن های تجسمی که امضا کنن وگرنه دیگه نه اینا نه اونا!. تو این تفاهم نامه (خودتون می دونید که چی بخونید) نوشته که آقای دکتر خیال دارن تا به روابط مرکز هنرهای تجسمی و مجموعه انجمن های تجسمی سر و سامانی بدهند تا خدای نکرده بیت المال مسلمین صرف یه مجموعه خصوصی یا نیمه خصوصی نشه.
قبل از این انجمن ها با اینکه خصوصی بودن ولی از طرف دولت هم حمایت می شدند. مثلا اینها نمایشگاه و بینال و ... راه می انداختند اونها هم هزینه اش رو می پرداختند. خب انجمن ها که با حق عضویت چند تا نقاش فعالیت می کردند احتیاج به حمایت دولت داشتند. حالا انگار بر اساس این تفاهم نامه قراره اونها امر کنن اینها اجرا. یعنی همه با هم همکاری و همیاری و توسعه هنر و ارتقای کیفی و ... ولی هر کاری اینها خواستن انجام بدن اول اونها ببینن٬ بپسندند٬ بررسی کنن٬ اگه خوششون اومد بعدا براش اقدام می کنن. به زبون بچه آدم اگه بخوایم بگیم یعنی اینها صرفا اهداف اونها رو تامین کنن.
ای بابا نمی دونم این هنرهای تجسمی مادر مرده چه هیزم تری به این آقای دکتر فروخته بوده که حالا چارچنگولی٬ یه کم شبیه بختک افتاده روش و داره نابودش می کنه! اون از وضع تقسیم بودجه اینم از این... خدا آخر عاقبت کار رو به جاهای از این باریکتر نکشه!!



پ.ن: اینها: انجمن های تجسمی
اونها: مرکز هنرهای تجسمی

Monday, March 13, 2006

I’m here

داشتم بی هدف سایت های مختلف رو زیر و رو می کردم که به یه مجموعه پوستر بر خوردم. در واقع یه جور نمایش اینترنتی بود. این 15 تا پوستر با موضوع زندگی در اسرائیل و فلسطین طراحی شده و با عنوان من اینجا هستم به نمایش درامده. این سری پوستر برنده برنده بینال زنبور طلایی)Grand Prix Golden Bee Biennial M مسکو شد. در تمام پوسترها یک نوار سبز رنگ که جمله من اینجا هستم به اضافه تاریخ و محل تصویر بر آن نوشته شده دیده می شود. همینطور خود طراح در حالیکه جلیقه نارنجی پوشیده در تمام تصاویر حضور دارد.
دیوید تارتاکور (David Tartakover) پوسترهایش را اینطور توضیح می دهد:" برای از بین بردن هرگونه شک: این تصاویر وحشتناک همه واقعی هستند٬ ژاکت نارنجی واقعی است٬ درگیری من واقعی است٬ بقیه فتوشاپ!











Thursday, March 09, 2006

دوستی؟!!

کثافت
من غرق می شوم
و تو با بیخیالی فرنی می خوری!

Wednesday, March 01, 2006

بازم تولد؟!!



امروز سر میز صبحانه پدر گفت: " تولدت مبارک دخترم!" برای چند لحظه به چشمهاش خیره شدم تا بتونم معنی حرفش رو هضم کنم . تقریبا هیچ معنی خاصی برام نداشت و تقریبا هیچ احساسی بهم دست نداد انگار که گفته باشه دخترم ظرف شکر رو بده!
می دونم که پدر٬ من رو خیلی دوست داره ولی اینم می دونم که اگر بیست و دو سال پیش اصرار مادر نبود من هیچ وقت پا به این دنیا نمیذاشتم و یازدهم اسفند برای هیچ کس٬ هیچ معنی کوفتی خاصی پیدا نمی کرد. یه وقتی روز تولدم مهمترین روز سال بود برام٬ ولی حالا... نمی دونم چه احساسی راجع بهش دارم. واقعیت اینه که تمام سال رو منتظر اومدنش هستم ولی وقتی میاد آرزو می کنم که هیچ وقت دوباره برنگرده. نمی دونم چرا تولدم غمگین ترین روز ساله برام. مثل اولین روز سال نو می مونه. تکراری و بی معنی! فقط یکسال از فرصت آدم کم میشه و به عددهای توی شناسنامه اضافه.
چه اهمیتی داره که چند سال میگذره من هرگز بیشتر از هفت سال زندگی نکرده ام!
یکی از دوستان که دیشب برای تبریک تولدم بهم زنگ زده بود وقت خداحافظی گفت:" برات آرزوی خوشبختی نمی کنم چون وجود نداره!" جمله ی غمگینی بود. هرچند که دیالوگ یه فیلم* باشه و به شوخی ادا شده باشه.
از شنیدنش دلم گرفت...
امروز هرچی فکر کردم که چه آرزویی دارم تا موقع فوت کردن شمعها بگم چیزی یادم نیومد. بی آرزویی هم یه جور بدبختیه ...

به درک!...

امروز فقط کیک خامه ای اهمیت داره!...


*: (بسوی دمشق/ استریندبرگ)


Tuesday, February 28, 2006

این قصه سر دراز دارد!

اونهایی که همین چند سال پیش, قبل از دولت خاتمی رو درست و حسابی یادشون میاد می گن که: نمایش آثار هنری وضعیت خیلی پیچیده ای داشته و عملا هیچ نمایشگاهی برگزار نمی شده مگر اینکه به مذاق چند کارمند(شما بخونید کارشناس) ادراه ارشاد خوش بیاد. این اعمال نظرها گاهی اوقات کار نمایشگاه رو به تعطیلی می کشونده. گاهی بعضی آثار مهر تائید می خوردند و بقیه برای خاک خوردن راهی انباریها می شدند. این ممیزی اونقدر آزار دهنده بوده که بعضی از هنرمندها کلا از خیر ماجرا می گذشتند. با این قانون درواقع آزادی که پایه کار هنرمنده از بین می رفت و هنرمند چاره ای جز خودسانسوری نداشت. تو همون سالهای اول دولت خاتمی گروهی از هنرمندها به این قانون اعتراض می کنن که خوشبختانه منتفی می شه.
حالا بعد از سالها که از اون جریان می گذره همین چند روز پیش که من خوب یادم میاد, دکتر حسینی راد معاون تجسمی وزرات ارشاد نامه ای به صاحبان نگارخانه ها و گالری داران نوشته که قوانین نگارخانه ها رو دوباره گوشزد کنه. از نصب مجوز نگارخانه به دیوار و رعایت شئونات اسلامی که بگذریم از این آخری نمی شه گذشت که می گه:" مدیر نگارخانه مکلف است سه نمونه عکس با مشخصات کامل از بهترین آثار مربوط به نمایشگاه را به همراه یک نمونه کارت دعوت و ... یک هفته قبل از برگزاری به مرکز هنرهای تجسمی ارسال دارد."
معاون مرکز هنرهای تجسمی هم در توضیح یا توجیه این قانون تو روزنامه شرق گفته بود که این قانون برای حمایت از هنرمنداست, چون بازرس( شما بازم بخونید کارشناس) کافی ندارند تا برای بازدید آثار به گالریها بفرستن و حالا اینطوری می تونن از روی عکس اثر دلخواهشون رو خریداری کنن!!!
این توضیح یا توجیه بهانه ی مضحکیه.
گالری دار یا مجوز داره یا نداره. وقتی مجوز داره یعنی به عنوان کارشناس پذیرفته شده و اثری که برای نمایش انتخاب می کنه حداقل قابل قبوله. از طرف دیگه هم صاحبان گالری, هم هنرمندان همین جا, تو همین جامعه زندگی می کنن و از عرف و شرایط اون با خبرن و طبیعتا اون رو در ارائه آثار رعایت می کنن. قانونهایی مثل این بیشتر به نظر یه جور قدرت نمایی و سلطه بر هنرمند به نظر میاد تا حمایت. از همه ی اینها گذشته هنرمندها معمولا علاقه ای به ارائه عکس ار آثارشون قبل از نمایش ندارن حالا اگه مرکز می خواد از روی عکس اثری رو بخره و کسی نخواد بفروشه فرستادن عکس به مرکز چه لزومی داره؟!
حتما شما هم تو اخبار شنیدین که صفار هرندی وزیر ارشاد هفته گذشته از محدودیت سینما و کتاب صحبت کرد و معاون هنری شون در مورد محدودیت موسیقی پاپ. حالا هم که نوبت به هنرهای تجسمی رسیده. انگار سر این قصه خیلی دراز تر از اونیه که فکرشو می کردیم...

Friday, February 24, 2006

ای بابا...

بچه ها در کارگاه چاپ با بدبختی پلیت می سابند دستهاشان از سرما سرخ سرخ شده عین لبو. همه ی آنهایی که یک ذره چاپ فلز سرشان می شود و می توانند اچینگ و آکواتینت را از هم تشخیص بدهند سخت مشغول کارند تا حداقل کارشان در ژوژمان چاپ که اواخر این ماه برگزار می شود در کنار غولهای چاپ ایران (البته نه همه ی همه ی غولها!) قرار بگیرد.
همین غولهای نازنین این روزها در گالری هور نمایشگاهی از آثار لیتوگرافی و کالکوگرافی خودشان بر پا کرده اند. همایون سلیمی٬ احمد وکیلی٬ یعقوب امدادیان٬ داوود امدادیان٬ احمد امین٬ نظر و ابوالفضل بیتویی که هر کدامشان ید طولایی در کار چاپ دارند این بار آثارشان را کنار هم گذاشتند تا بچه های کوچولوی بینوایی مثل ما وقتی پا از گالری بیرون می گذاریم برای چند لحظه هم که شده به این فکر کنیم که چی می شد اگر منم...
من نمی دانم که بعد از اینکه آدم به اندازه کافی پلیت سابید( سابیدن پلیت کار خیلی خیلی سختی هست که کت و کول آدم رو تخریب می کنه) و به اندازه کافی بزرگ شد اندازه ی یک بچه غول می شود تا تند تند برود ممالک فرنگ و چاپ هایی بگیرد که در ایران عزیز امکانش نیست یا نه؟! نمی دانم این چاپها بخاطر طرح و تکنیکشان با ارزش هستند یا بخاطر اینکه هر کسی آه کافی در بساط ندارد تا بتواند در چاپخانه فرانسه به خلق اثر هنری بپردازد.
بگذریم...
بچه ها هنوز هم به سابیدن پلیت مشغولند! حالا با سنباده هزارو پانصد!

Tuesday, February 21, 2006

83231232

از دانشگاهمون متنفرم. اینجا من یک انسان نیستم. شماره دارم ۸۲۲۲۱۲۳۲ شماره منه. بعضی وقتها سلول ۳۱۱ هستم بعضی وقتها جاهای دیگه سه شنبه ها هم تاریکخونه. اینجا ما مراقب داریم. یه شبه چاق بوگندو که همه جا تعقیبمون می کنه و همیشه بهمون می گه: نخند... حرف نزن... لال شو... فکر نکن... دختر نباش... دخترونه نباش! اصلا بمیر. تو شعوری نداری که بدونی چه کاری درسته و چه کاری غلط. همین امروز سه بار به من گفت که آدم نیستم و زبون آدما رو نمی فهمم .
اینجا پر مترسکه. همه کرخ شدن. هیچ عکس العملی ندارن. به شادیهای کوچیکشون راضی اند. شکایتی از اوضاع ندارند. می ترسن چیزی رو تغییر بدن . عادت به تغییر ندارن. منتظرن تا یه روز یه معجزه شرایط رو بهتر کنه. من پر نارضایتی ام. با شبه چاق می جنگم. این اوضاع بدجوری آزارم میده. شاید تقصیر خودمه. اگه اون موقعی که باید٬ درست فکر می کردم و تصمیم می گرفتم الان تو این خلا گیر نیفتاده بودم. اینجا یا باید مثل خودشون زمخت و پرتزویر باشی یا هر روز و هر لحظه وجود نکره شون رو روی اعصابت تحمل کنی. می دونم که باید تحمل کرد. باید دوام آورد. نمی دونم چند نفر دیگه باید جلوی در این قبرستون خودشون رو بترکونن تا این کفتارها بازم عوض بشن و شبه چاق بترکه (البته اگر چاق تر نشه).
تا اون موقع من٬ شماره ۸۲۲۲۱۲۳۲ تو تاریکخونه پناه می گیرم. اونجا کسی دستش به من نمی رسه. می تونم هرچقدر که دلم بخواد آدامسم رو باد کنم . می تونم سوت بزنم. می تونم زیر نور قرمز تاریکخونه کتابهای ممنوع بخونم. می تونم به این فکر کنم که تا وقتی ما از کوچکترین حقوقمون محرومیم انرژی هسته ای به چه دردمون می خوره. می تونم بلند بلند بخندم. می تونم لاک بزنم و هیچ شبه بی پدر مادری هم نتونه بهم بگه : انفرادی!

Friday, February 17, 2006

مهسا

وقتیکه اولین بار مهسا رو دیدم زیاد ازش خوشم نیومد! دختر تقریبا ساکتی بود یا شاید من اینطور فکر می کردم ولی بعدا فهمیدم که تو رشته ی خودش٬ نقاشی یکی ازموفق ترین ها بین هم دوره ایهاشه.
مهسا برای رسیدن به اون چیزی که می خواسته و می خواد خیلی سخت تلاش کرده و نظرات تند و بعضا دور از انصاف خیلی از اساتید رو تحمل کرده. برای مدت طولانی کاراش رو که به استادها نشون می داده همه به شدت ازش انتقاد می کردن و کاراش رو یه مشت آشغال می خوندن حتا الان که پایان نامه اش رو با استادی که می خواسته برداشته بقیه استادها گفتن:" آها پایان نامه اش هم با یه دیوونه ای مثل خودش گرفته!" ولی اون با اصرار روی شیوه طراحی خاص خودش تونسته به اینجایی که الان هست برسه. شرکت توی تعداد زیادی نمایشگاه و بینالهای جورواجور٬ برنده دیپلم افتخار و راهیابی به کتاب مسابقه ایلوستراسیون کاتاچیتراکالای هند چند تا از چیزایی هست که اون بهشون رسیده و همین دیروز هم شنیدم که نفر اول سالانه طراحی کرج شده.
مهسا غیر از نقاشی چاپ هم کار می کنه عروسک هم میسازه که مثل طراحی هاش خیلی خوبن و این نتیجه پنج سال مقاومتشه. مقاومت و ایمان به هدفش.
عروسکهای مهسا خیلی ساده ان اغلب با یه تیکه سیم و یه لامپ سوخته یا جعبه ی باطری به درد نخور درست شدن. یکی از اونا یه قاشق چوبی به اضافه سیم بود که با دستمال کاغذی و چسب چوب براش لباس درست کرده. طراحی ها و عروسکهاش یه جورایی شخصیت دارن یعنی یه سری آدم هستن که هرکدوم شخصیت متفاوت از دیگری داره(متاسفانه از چاپها٬ طراحی ها و عروسکهاش با اینکه بیشتر از نقاشی هاش دوستشون دارم عکسی ندارم ).


مهسا راجع به کاراش می گه:" من آدمها رو نقاشی می کنم...
اونا موجودات زنده اند.
بعضی ها سالم و بعضی دیوونه و مجنون.
آره مجانین رو هم خیلی دوست دارم ولی کمتر کسی مجانین رو نقاشی میکنه.
مجانین بعضی وقتها خیلی عاقلند و عاقلها بعضی وقتها از مجانین هستند.
دارم چرند می گم نه؟
فقط سعی کنین زنده بمونین. همین."
الان نگاهم به مهسا خیلی تغییر کرده. به نظرم یه موجود قوی میاد که سخت تلاش می کنه و ناامیدی و دلسردی براش معنی نداره. حتما اون هم لحظاتی داشته که خسته و آزرده بوده ولی به نظرم مهم اینه که به همه ی اون لحظات غلبه کرده و برای پیروزی جنگیده. و این برای من خیلی قابل احترامه.

Thursday, February 16, 2006

معذرت می خواهم
که عاشقت نبودم
روزها و ماه ها و سال ها
معذرت می خواهم
.
.
........................... (از روزنوشتهای عباس معروفی)

Thursday, February 09, 2006

عادت می کنیم

چهار پست اون هم تو دو روز؟!! وقتی شروع کردم راجع به سقاخانه نوشتن اصلا قصدم این نبود که توی دو روز سر و تهش رو هم بیارم ولی نوشته ی نصفه رو تاب نمیارم هیچ چیز نصفه و نیمه کاره ای رو . از طرف دیگه فردا مسافرم. پس طبیعیه که نخوام کار نصفه داشته باشم. برخلاف میلم وابستگی های زیادی پیدا کردم که کم کم دارن آزارم میدن. وابستگی هم مثل سوراخ ته کفش می مونه وقتی می بینیش که کار از کار گذشته. از همین الان دلم برای اطاقم تنگ شده٬ برای مداد رنگیام٬برای هدا٬ آقا سعید٬ آناهیتا٬ برای آهنگهایی که دوست دارم٬ برای طراحی های مچاله شده ام,برای فندکم و برای خیلی چیزای دیگه که الان دارم و فکر می کنم شاید دیگه نداشته باشم شون٬ حتا شما!. اولین بار هست که قبل از سفر اینجور حسی دارم هیچ وقت احساس وابستگی به چیزی نداشتم که دوری ازش باعث آزارم بشه ولی الان با اینکه همه چیز مثل قبل هست نمی دونم چرا دلتنگم. انگار مجبورم که مدتی چیزی اینجا برای شما که میخونید یا نمی خونید! ننویسم. به نظرم هیچ اهمیت کوفتی ای هم برای کسی نداره.
به هر حال "اینها را که نوشتم کمی آسوده شدم٬ از من دلجویی کرد٬ مثل این است که بار سنگینی را از روی دوشم برداشتند. چه خوب بود اگر همه چیز را می شد نوشت. اگر می توانستم افکار خودم را به دیگری بفهمانم٬ می توانستم بگویم. نه یک احساساتی هست٬ یک چیزهایی هست که نه می شود به دیگری فهماند٬ نه می شود گفت٬ آدم را مسخره می کنند٬ هر کسی مطابق افکار خودش دیگری را قضاوت می کند٬ زبان آدمیزاد مثل خودش الکن است".

از کسی نمی پرسند
چه هنگام می تواند خدانگهدار بگوید
از عادات انسانی اش نمی پرسند
از خویشتن اش نمی پرسند
زمانی باید به ناگاه با آن رو در روی درآید
تا باور بپذیرد وداع را
درد مرگ را
فرو ریختن را
تا دیگر بار بتواند که برخیزد.
مارگوت بیکل

Sunday, February 05, 2006

پوچ

دیروز بعد از ظهر خوابیدم, الان که بیدار شدم می بینم صبح شده!!! حالا تا شب چیکار کنم؟!!

Tuesday, January 31, 2006

خون مزه , مزه آدم , آدم خون


امروز برای آزمایش خون رفته بودم. وقتی روی صندلی نشستم و آقای دکتر سوزن رو فرو کرد توی رگم خیره به خون غلیظی که با بخار وارد شیشه می شد به این فکر می کردم که خونم چه مزه ای می ده! فکر کردم هر مزه ای که داشته باشه مزه منم هموطوریه. می تونیم بگیم نقره این مزه ایه یا اینکه مزه هر آدمی مثل طعم خونشه. فکر کردم زندگی چه شکلی پیدا می کرد اگه می تونستیم خون هر کسی رو که دوست داریم بچشیم و ببینیم طعم واقعی اش چطوریه یا اصلا اونوقت خون اونم با مال ما قاطی می شد. خودم رو مجسم کردم که دارم خون یکی رو می خورم. تو همین فکرا بودم که دکتره گفت: دختر جون اینجوری زل نزن به این سرنگ خونی!
من می خندم و به این فکر می کنم که مزه ی واقعی آقای دکتر چیه؟!!

Monday, January 30, 2006

مان هنر نو , تهران , بهمن ماه 1384

مدت زیادی بود که به واسطه دوستان از وجود جایی به اسم "مان هنر نو" مطلع شده بودم. بخصوص بعد از اینکه تبلیغات این مرکز در سطح شهر زیاد شد و برنامه نمایش آثار گرافیگ برتر هنرمندان ایرانی و خارجی در ایستگاه مترو میرداماد٬ خیلی کنجکاو و علاقمند شده بودم تا از جریان سر در بیارم و این محل رو ببینم اما بخاطر درگیریهای خودم یا شایدم تنبلی موفق نمی شدم تا دیروز که بالاخره تنبلی رو کنار گذاشتم و رفتم اونجا رو ببینم.
بعد از اینکه ساختمان "مان هنر نو" رو دیدم اولین چیزی که به نظرم اومد این بود که چقدر مثل خونه است!
شاید به خاطر همین هست که اسم "مان" رو براش انتخاب کردن. به نظرم تمام عناصر بکار برده شده سعی داشتن اینو یاداوری کنن که "مان" یعنی خانه حتا صدای بالا یا پایین رفتن از پله های توی مجموعه یه جورایی به شکل گیری این فضا کمک می کرد. "مان هنر نو" در واقع قرار بوده با مجوز موزه شروع به کار کنه ولی گویا تو ایران عزیز فقط مراکز دولتی حق دارن موزه تاسیس کنن پس "مان" به عنوان یه گالری به فعالیت های خودش می پردازه ولی چیزی که هست "مان" نه کاملا موزه است نه گالری و نه خانه بلکه ترکیبی از هر سه اونهاست. ساختمان اولیه مجموعه پیش از انقلاب ساخته شده بوده و قسمتهای جدید بعدا در سال 1381 توسط "مهندس غلامرضا معتمدی" طراحی و به ساختمان قدیمی اضافه شده و از سال 83 شروع به کار کرده٬ "مان هنر نو" حالا یکساله است.
این مجموعه از نه بخش مختلف تشکیل شده و به هنرهایی می پردازه که با زندگی مردم عادی ارتباط دارند و تنها مختص عرضه در گالریها نیستن. هنرهایی مثل گرافیک٬ طراحی صنعتی٬ طراحی داخلی و ... که بعد از انقلاب صنعتی شکوفا شدند. البته در بخشی از این مجموعه تعدادی عکس و نقاشی از هنرمندان ایرانی می بینیم حتا بزهای "مش اسمال" به همراه دو مجسمه دیگرش در فضای "مان" جا خوش کردن.



در طبقه دوم آثار معماری و طراحی داخلی و طراحی صنعتی قرار داره.
طبقه سوم به عکس و فیلم مربوط می شه. خود مجموعه آرشیوی از عکس٬ فیلم و اسلاید داره که میشه از اونا در خود مجموعه استفاده کرد که البته بیشترش مربوط به معماری هست. همینطور یه سالن کوچک نمایش فیلم که گویا با هماهنگی مدیریت مجموعه میشه از اون هم برای نمایش فیلم استفاده کرد. البته تمام این امکانات بصورت رایگان در اختیار علاقمندان قرار می گیره.
در بخش گرافیک پوسترهایی از مرتضی ممیز٬ ابراهیم حقیقی٬ قباد شیوا و احصایی می بینیم . همینطور تعداد زیادی کار از توکا نیستانی. در این طبقه فضایی هم به کتابخانه و قسمتی بصورت روباز برای نمایشگاه دائمی از آثار گرافیکی بیلبوردهای سطح شهر اختصاص داده شده که پیش از این در ایران به این صورت وجود نداشته.
در زیرزمین این مکان کارگاه مجسمه سازی برای استفاده دانشجویان و اساتید وجود داره٬ و یه بخشی که درست خاطرم نیست تو همین طبقه بود یا نه برای کافی شاپ.
علاوه بر نمایشگاه دائمی نمایشگاههایی هم بصورت دوره ای در این مجموعه برگزار میشه که آثار توسط یه هیئت انتخاب به ریاست خود آقای معتمدی انتخاب میشن.
به هر حال من از وقتی که اونجا گذروندم خیلی لذت بردم . فکر می کنم ما خیلی بیشتر از این به اینجور مکانها احتیاج داریم شاید این یه شروع باشه. ولی چیزی که تمام مدت ذهنم رو مشغول کرده بود اینه که صرف بیشتر از سه میلیارد تومن سرمایه شخصی برای یه فعالیت فرهنگی که هیچ بازده مالی براش در نظر گرفته نشده (حتا برای بازدید از مجموعه بلیط هم فروخته نمیشه) اونم تو جایی که همه برای ریال ریال از داراییشون حساب کتاب دارن بیشتر شبیه یه معجزه است. امیدوارم این معجزه ها بیشتر تو دنیای فرهنگی ایران نازنینمون اتفاق بیفته.

Thursday, January 26, 2006

کی؟ من؟!!


من؟!
من هیچ کسی نیستم. من گناهی ندارم. من اصلا نمی خواستم بیام اینجا. حتا اینو به اونایی هم که میخواستن بفرستنم بیرون٬ گفتم. گفتم که جای خوبی دارم. گفتم که راحتم و اصلا دلم نمی خواد جایی به این خوبی رو از دست بدم. راستش یه کم از وارد شدن به یه دنیای غریب می ترسیدم. جایی که بودم شاید خیس خون بود یا اینکه هیچ کسی رو بجز خودم نمی شناختم ولی هر چی بود بهتر از این بود که همه جا روشن باشه و همه ببینن که تو کی هستی یا اینکه چیکار داری می کنی. این همه آدم تو رو می شناسن و انتظار دارن که تو هم اونا رو بشناسی و اگه نشناسی کلی دلخور می شن و یه حرفایی می زنن که تو اصلا معنی هیچ کدومشون رو نمی دونی. بعد مجبوری اون حرفا رو یادبگیری یا حداقل حفظشون کنی چون اگه بخوای به بودنت با آدما ادامه بدی مجبوری و باید از این کلمه های بی معنی استفاده کنی تا ثابت کنی که تو هم از اونایی٬ هرچند که دلت نخواد از اونا باشی. بعد تو کم کم از این بازیا خوشت میاد یعنی معتادشون می شی. خب تو قبلا هیچ کس رو نمی شناختی و هیچ کس هم تو رو نمشناخت ولی حالا کلی آدم هستن که ... که... آهان ... دوستت دارن! حتا اگه تو ندونی دوست داشتن یعنی چی ولی چون کارای اونا رو تکرار می کنی اونا فکر می کنن که تو هم دوستشون داری!!! در حالی که اصلا هیچ چیز خاصی برای اونا تو وجود تو نیست. بازی به نظرت جالب تر میاد چون می بینی آدمایی که اصلا برات اهمیتی ندارن بهت توجه می کنن و کارایی رو می کنن که تو رو خوشحال کنه! اینجاست که نه تنها احساسی بهشون پیدا نمی کنی بلکه تصمیم می گیری تا از این همه حماقتشون استفاده کنی. نمی دونی چرا ولی یه چیزی توی ذهنت بهت می گه که باید به خودت فکر کنی . باید تا اونجایی که می شه از دیگران برای خودت استفاده کنی و تو هم این کار رو انجام می دی و کلی ازش لذت می بری. ماجرا همینطور ادامه پیدا می کنه. تا اینکه...
یه روز که بیدار می شی می بینی که دیگه هیچ کدوم از اون چیزا رو نداری. اولش اهمیتی نمیدی و سعی می کنی خودت رو سرگرم کنی ولی مدام یاد اونا هستی و دلت می خواد دوباره همه چیز مثل قبل بشه پس سعی میکنی جبران کنی. می خوای تمام کارای گندت رو پاک کنی . ولی این اصلا اهمیتی نداره که چقدر سخت تلاش می کنی یا اینکه چقدر پشیمونی هیچ چیز مثل قبل نیست... نه ... هیچ چیز... فقط مثل کسی هستی که تو باتلاق دست و پا می زنه: هر چی بیشتر سعی میکنی بیشتر تو لجن فرو میری.

برای همین بود که تصمیم گرفتم یه کاری بکنم یه کاری که حداقل بفهمن... بفهمه که من وجود دارم .خودم رو کشتم!! هرچند که مرگ راه حل عجیبی برای اثبات وجود باشه. من اینکار رو کردم غافل از اینکه اون آدما به اضافه ی خیلی های دیگه منو یادشون میره. آخه همشون طلا رو جایگزین نقره کردن.
حالا بازم من هیچ کسی نیستم . هیچ چیزی بجز یه جسد٬ یه لاشه متعفن و بدبو که هر کسی هر جا دلش بخواد می اندازتش. من حالا بازم احساسی ندارم... جز رنج از نبودن!


Thursday, January 19, 2006

حسرت؟!!

خیره در حلقه های دود سیگار.
افکاری موهوم در سر.
رویایی پرورده در ذهن تا انتهای دور .
با هر حلقه رویایی گستاخ تر
...
پلکها بسته.
خاکستر بر جا.
لاشه در رویا.
تعفن در مشام.
داغی بر دل ... .

Tuesday, January 17, 2006

بدون عنوان

وقتی دوستت صاف صاف جلوت وایستاده و بهت پشت نمی کنه و تو از حرص خنجری رو که تو مشتت قایم کردی هی بیشتر فشار میدی خوب دوستت رو عوض کن الاغ!!!

(اینو یکی می گفت که نمی دونم کیه!!!)

Monday, January 16, 2006

کابوس

سرم بزرگ شده بود , بزرگ اندازه کدو. اینقدر بزرگ که دیگه کلاه برادرم که سرش به اندازه کدو بزرگ نیست, اندازم نمی شد. گردنم زیر سنگینی اش له می شد!
صدای راه رفتن یه نفر روی برف رو توی کله ام می شنیدم. همینطور که توی برفا قدم میزد اونقدر غرق خیالات خودش بود که حتا یه دونه پک هم به سیگار لای انگشتاش نزد. به گمانم داشت سعی می کرد یه خاطره ی دور یا خوابی رو که دیشب دیده بود بیاد بیاره. چهره اش از تاثیر افکارش فشرده شده بود. توی سرش هزار نفر داشتن با هم حرف می زدن که صداشون با صدای اون صدهزار نفری که توی سر من داشتن حرف میزدن قاطی می شد. چه آشوبی تو ی مغزم در جریان بود!
توی رختخواب غلط می زنم و سعی می کنم از ذهن اون آدم توی برفا بیام بیرون تا تازه بتونم از خواب خودم بیدار شم.
بی فایده است. دوباره پرت می شم وسط همون آشوب ,اینبار همه چیز تندتر اتفاق می افته. آدم توی خوابم اینقدر سریع روی مسیر دایره وارش راه میره که به سختی می شه صورتش رو دید. تو ذهنش صدای بوق ماشین ها هم به صداهای قبلی اضافه شده. از این همه شلوغی مغزم به مرز انفجار میرسه و برمیگردم تو خواب خودم که آدمه رو فقط بشه از پشت پنجره دید. نه ... اینجا رو هم نمی تونم تحمل کنم!
می خوام از اینهمه سردرگمی خلاص شم. سرم رو می کوبم به دیوار.
دوباره ... دوباره... محکم... محکم تر...

سکوت ...

هیچ صدایی از هیچ جا نمیاد...
برف آروم آروم همه چیز و همه کس رو زیر سفیدی خودش دفن کرده فقط سیگار خاکستر شده باقی مونده با لکه ی خون روی دیوار!!!

Sunday, January 15, 2006

خواب

دیگه حتا دلم نمی خواد خواب ببینم.
اینهمه رنج می کشی با سختی یه چیزی یه کسی رو فراموش کنی همون موقعی که فکر می کنی فراموش شده خوابش رو می بینی! اونم چه خوابی! خودش اینقدر آزارت نمی ده که خوابش!!!
کاش می شد آدم اصلا خواب نبینه.یا حداقل خواب هرچی رو دوست داشتی می دیدی و هرچی رو دوست نداشتی نه.
آخه خدای گنده ی من اینطوری که دیگه واسه آدم هیچ راه فراری نمی مونه .

Friday, January 13, 2006

آغاز

دو ساعتی بود که روی تخت افتاده بودم و زل زده بودم به سقف. نمی دونم به چی فکر می کردم. شاید چون به هیچی فکر می کردم، یادم نمونده. فقط حرکت مارپیچی یه مگس رو با نگاهم دنبال می کردم. مگسه نمی دونم چشم نداشت یا اینکه مخصوصآ چشماشو بسته بود که توی مسیر تکراریش چند بار خورد به سقف و صدای وز وزش قطع شد. ولی دوباره شروع کرد ... دوباره ... وز ... وز ... وز ... .
حالا دیگه داشتم به خودم فکر می کردم. به کارایی که باید انجام می دادم یا اینکه همیشه قصد انجامشون رو داشتم. ولی اونا رو به یه زمان دیگه موکول می کردم : بعد از امتحان ها ... بعد از تعطیلات ... بعد از مرگ !!
بلند شدم. توی تاریکی اتاق کورمال کورمال کلید چراغ رو پیدا کردم. اتاق روشن شد. کاغذ و قلم رو برداشتم و تمام کارایی رو که می خوام انجام بدم رو یادداشت کردم. شاید فکر کردم اگه از توی کله ام بیارمشون بیرون و بذارمشون جلوی چشمام، بیشتر توجه می کنم بهشون (مثل وقتایی که برنامه ی امتحان هام رو می چسبونم روی دیوار کنار تختم تا یادم نره که باید درس بخونم !).
داشتن یه وبلاگ هم یکی از اون چیزایی بود که مدت ها می خواستم، با اینکه داشتنش خیلی ساده بود، ولی هیچ کاری براش نمی کردم تا اینکه ... .
بگذریم ...
حالا من اینجام و یه دونه وبلاگ دارم واسه خود خودم. نمی دونم به کجا می رسه یا اینکه چیا توش می نویسم ولی امیدوارم خط خطی هام بهانه بشن برام تا از این آشفتگی درآم. خلاص شم.
همین ...