Saturday, August 20, 2011


یک آدمی بود پارسال ها یک باری یکی از این زندانی های سیاسی اعتصاب غذا کرده بود برداشته بود زنگ
همان موقع ها که تازه شهر شلوغ شده بود همان یکی دو روز اول که کارد میزدی خونمان درنمی امد و گیج و ویح بودیم

Friday, August 19, 2011


... I'm in this fishbowl, you understand, a vast aquarium & my fins are not strong enough to get around in this big undersea city. I do what I can, tho the magic is surly gone. I just can't seem as yet to pull myself together out of this cold turkey state & get the 'inspiration', no writing, no fucking, no damn nothing. Can't drink, can't eat, can't turn on. Just cold turkey. So the gloom, but nothing seems to work just now. It's going to be a long period of hibernation. a long dark night. I'm used to the sun, to Mediterranean brightness & dazzle, to living on damn edge of the volcano, as in Greece, where at least there was light, there was people, was even what is called love. Now, nothing. Middle aged faces, young faces that mean nothing, that pass, smile, say hello. oh, cold gray darkness...


Notes of a Dirty Old Man/Charles Bukowsky

Wednesday, August 17, 2011


آدم که از کشیدن ریخت خودش عاجز بماند می فهمد که لابد یک جای کار حسابی لنگ است. نمی فهمد چطور می شود که یک کسی قیافه ای را که هرروز می بیند، ریختی را که هر روز با خودش اینور و آنور می کشد یادش برود. نشود نتواند که بیاندازد روی کاغذ. بارها چشم ها را دستکاری کند، دماغ را بزرگ کند کوچک کند. لبش بخندد نخندد و باز آخر کار نشده باشد. او نباشد. نه که نباشد باشد اما خودش را آن تویی که کشیده نبیند. پیدا نکند. این نمی شود وضع که. نمی شود آدم یک روزی گیریم بعد وقتی بیاید آشناترین چیز را بخاهد که بکشد و ببیند که هیچ نیست. غریبه ترین است. انگاری آدمک بادی است که تویش خالی شده است. هیچ آشنایی به کار نیست. نه. این نمی شود وضع که. نمی شود زنده گی، نمی شود خود که. می شود هیچ. می شود لنگه ی گوشواره ای که در خانه گم شده، که همانجاهاست اما نیست که نیست. می شود چرخ و فلک روی دور کند که آخرش هم که پیاده بشوی همانجا بالا می آوری.
نه! این شد عادی. شد معمولی. شد هیچ. خالی. گه


Saturday, August 06, 2011


درست سر ساعت شش و نیم صبح در را باز می کند و وارد می شود. به سمت میز دونفره ی همیشگی اش در کنج همیشگی اش می رود. کوله عظیمش را روی صندلی روبرویش می گذارد و با لیوانش به سمتم می آید. بعد از بررسی دقیق و طولانی مخزن های قهوه ، همان قهوه دیروز و روزهای گذشته را سفارش می دهد.
- قهوه ایرلندی با یه لیوان آب پر یخ
پاهایش را روی زمین می کشد و به طرف همراه غول پیکرش برمی گردد.. گاهی روی تکه ای کاغذ چیزی می نویسد . به نظرم می آید که برای نوشتن هر کلمه ساعتها با خودش کلنجار می رود. سرش را که بلند می کند انگار منتظر است تا همراهش با کلمه ای جادویی به کمکش بیاید اما او همانطور آبی و سرد زل زده است. مرد از جایش بلند می شود و کتش را روی شانه های همراه می اندازد. .
شاید دارد از روزهایی می نویسد که در ترکیه کاره ای بوده است و جنگ که شده همانقدر از زنده گی را که توی کو له ی آبی جا می شده برداشته و تا آنجا که ممکن بوده از همه ی خرابی ها و جسد ها و مگس ها دور شده است. شاید این را هم می نویسد که کوله به اندازه ی تمام روانش جا نداشته و مجبور شده بخشی از آن را همان جا لابه لای ساختمان های فروریخته جا بگذارد.
کافه که شلوغ می شود او هم دیگر نوشتنش نمی آید کوله را روی دوشش می اندازد و بی صدا خارج می شود. از پشت که نگاهش می کنم با آن کت سبز لجنی روی شانه ی کوله اش مثل این می ماند که سربازی را به دوش گرفته تا نجاتش دهد. سرباز بی سر اما با آن دستهای آویزان مدت هاست چشم هایش را بر هر نجات دهنده ای بسته است.