tag:blogger.com,1999:blog-251302402024-03-23T22:03:01.913+03:30نقرهنقرهhttp://www.blogger.com/profile/08910986040297013515noreply@blogger.comBlogger620125tag:blogger.com,1999:blog-25130240.post-19456451052667228182020-05-19T06:29:00.003+04:302020-05-19T06:29:53.048+04:30یکشنبه<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
موضوعات زیادی برای نوشتن هست. روزهای زیادی ایده هایی برای نوشتن به ذهنم میرسند یا در یک زمینه ای ایده ای وارد میشه و پرداخته میشه اما این بازی ذهنی هرگز به عمل نوشتن منتهی نمیشه. نمی دانم این اتفاق نتیجه بی عملی مزمن است یا اینکه با پرداخت ایده در ذهن رضایتی تجربه میکنم که که نیازی به دست به نوشتن بردن نمیبینم. مثل خیلی چیزهای دیگه که</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
پاراگراف بالا باز هم نصفه ول شد. امروز دوشنبه است. فکر میکنم یک دلیل اینکه پارگراف های زیادی بی سرانجام می مانند جدای از گسستگی فکر و تنبلی تبدیل ایده به نوشتار این است که بیشتر پاراگراف ها با مستی شروع میشوند. یک اتفاقی تحت تاثیر الکل در ذهنم می افتد که خیلی سریع و شدید شروع به بافتن میکند حالا این یا بافتن فکر و خیاله یا برشهای اززنده گی روزمره که برام شکل معنی داری میگیره.</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
همین حالا که مشغول نوشتن هستم از ذهنم گذشت که دوباره در نوشتن مشغول ساختن تصویری شده ام نه اینکه چیزی که برای نوشتنش پای لپ تاپ نشستم واقعن در ذهنم نبوده اما ریختی که برای نوشتنش به خودم گرفتم باز هم ازمن یک فاصله ای دارد. نوشتن اینجا قدیم هاخیلی خوب و راحت بود با اینکه بارها و بارها می خواندم و غلط گیری میکردم و حواسم به تصویری که می ساختم بود اما یک روند طبیعی و ساده ای داشت. تعریفی بود از روزهایی که بهم می گذشت برشی در ذهنم میماند که بی واسطه می نوشتم انقدر در بند چه بنویسم و چطور بنویسم نبود. مثلا همین حالا نمی نویسم که دوشنبه شب است و پشت میز آشپزخانه نشسته ام در لیوان کنار دستم کمی ویسکی ارزان قمیت هست و یخی که درش آب شده و این لیوانی که ویسکی ارزان قیمت و یخ آب شده نیمه پرش هست از کجا امده و داستانش چیست و چه بلایی سر جفت این لیوان آمده. نمی نویسم که پشت صفحه مانیتورم گربه ای در آرامش خوابیده که آرمشش را از دنبال کردن من و در نزیکی من بودن گرفته و نمی نویسم که این گربه از کجا آمده و چه شده و چه شده. به جایش مزخرفاتی می نویسم در مورد دوری نوشتار از ایده و چگونگی پرداخت پاراگراف و تبدیل آن به عمل نوشتن یا چیزی در همین مایه ها. چیزهایی را می نویسم که باعث نمی شوند چیزی احساس کنم یا چیزی که احساس می کنم را نمی نویسم. شاید سالهای زیادی دور مقوله ی اکسپرسیو چرخیده ام و توان یا زکاوت یا شجاعت یا هرچیزی که اسمش هست را نداشته ام خودم را درش پرتاپ کنم. باهاش لاس زده ام اما ظاهر را حفظ کرده ام. چیزی که می خواسته ام بگویم را نگفته ام چیزی که فکر می کرده ام می خواهد شنیده شود را نوشته تصویر کرده ام. و چه چیزی غم بار تر از این؟</div>
</div>
نقرهhttp://www.blogger.com/profile/08910986040297013515noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-25130240.post-10468052522579070132020-04-26T00:54:00.003+04:302020-04-26T00:54:52.699+04:30شنببه<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<div style="text-align: justify;">
این پست راه طولانی ای پشت سر گذاشته تا به اینجا رسیده. از دوشنبه به شنبه به پنج شنبه و باقی روزهای هفته تغییر کرده تا رسیده به چهارشنبه ی بیشتر از شش ماه بعد. سفر به آینده. در این شش ماه چه ها که نگذشته. به من و ما و بیشتر دنیا یا دنیای من لااقل.<br />
<br />
همین حالا که دست بکار نوشتن ادامه ی این پست شدم از این پاراگراف بالا یکی دو ماهی گذشته و امروز شنبه است و بازهم اتفاق های بیشتری افتاده.<br />
یک ماه گذشته تقریبا هرروز به نوشتن فکر کرده ام نه نوشتن موضوع خاصی اینکه انقدر روزهام در هم قاطی شده اند به نظرم میاد فقط یک روز رو زنده گی کرده ام. اتفاق عجیبیه برای من که زنده گی ام پیش از این ماجراها هم فرق چندانی با این که امروز میگذره نداشته تنها تفاوت خیلی بزرگش که در آگاهی ام هست و دچار افسردگی و اضطرابم میکنه نبود امکان سفره. فکر میکنم ذهنم برای جبران این کمبود دست به جوریدن خاطره سفرهای گذشته زده. بدون اینکه دنبالش بروم یا با چیزی روبرو بشوم که یادآور سفر باشه ناگهان صحنه ای از سفرهای گذشته برام تصویر میشه که دلتنگی بیقراری سفر رو تشدید میکنه. یک جوری شاید شبیه دوران کهولت باشه که ازدست از ساختن خاطره جدید کوتاهه و مشغول نشخوار خاطرات گذشته میشه.<br />
<br />
وسوسه نوشتن و ثبت کردن هم شاید ادامه ی همین نیازه همین چنگ انداختن به هر چیز در دسترس و نمک دود کردنش برای روز مبادا. خودم رو گول میزنم که امید به معجزه دارم از نوشتن.<br />
<br />
<br /></div>
</div>
</div>
نقرهhttp://www.blogger.com/profile/08910986040297013515noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-25130240.post-2782070913492606302019-08-01T22:41:00.001+04:302019-08-01T22:41:23.809+04:30پنج شنبه<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
اینکه چرا وقتی توی استودیو نشسته ام نوشتنم میگیره از چیزاییه که بهشون خیلی فکر میکنم. دلیل اولی که به ذهنم میرسه اینه که اینجا وقتی انقدر میشینم و کاری از پیش نمی برم از دق پناه میارم به نوشتن یا اینکه برای فرار از روبرویی با ناتوانی کشیدن حتا یک خط دست به دامن کلمه ها میشم. حالا اینکه نوشتن هر خطی یک عمر انرژی میگیره با این لپ تاپ لکنتی توی استودیو.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
اما خب راه بدی هم نیست یک سوراخ فراری هست برای خالی شدن این فشار تلنبار توی مغزم یک چیز شبیه سوت زودپز. امروز فکر میکردم این شورت های لاکونی جلوی گوزیدن آدم را میگیرند یا سختش میکنند و اگر نپوشمشون و بیشتر و راحتتر بگوزم برای تعادل مغزم بهتر خواهد بود. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
صبحی باز وب سایت مدرسه هایی که دلم می خواهد بروم را نگاه کردم و از دیدن چیزهایی که برای درخواست ثبت نام می خواهند اضطراب گرفتم. توی مخ من این شکل میگذرد که همه ی آدم ها همین چیزهایی که من می خواهم را می خواهند و اگر همه ی آدم ها دستشون رو دراز کنن برای این چیزها حتمن براشون خیلی راحت خواهد بود بدست اوردنشون و اصولن اگر کس دیگری بجز من هم این چیزها را بخواهد چرا باید آن چیزها به من برسند؟</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
توی راه برای اولین بار به دست کشیدن از نقاشی فکر کردم. فشارش خیلی زیاد بود حلقه ی چشم هام درد وحشتناکی گرفت و اشک هام سرازیر شد! بدون نقاشی کردن هیچ راه دیگه ای برای زنده گی کردن به نظرم ممکن نرسید. چند ساعت بعد اما فکر کردم شاید برگشتم ایران و مترجم شدم یا معلم هنرستان یا کشاورز. اما همه ی این ها با یک آه از سر حسرت از ذهنم گذشت.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
سی و پنج سالگی حتا از بیست و پنج سالگی هم بدتره. </div>
</div>
نقرهhttp://www.blogger.com/profile/08910986040297013515noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-25130240.post-10681738134915486852019-06-17T00:05:00.001+04:302019-06-17T00:05:26.750+04:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
اولین قلپ قهوه صبح ها</div>
<div style="text-align: right;">
مست بودن توی خیابون های تهران</div>
<div style="text-align: right;">
سیگار کشیدن وقتی نشسته ام روی توالت</div>
<div style="text-align: right;">
کتاب خوندن صبح ها</div>
<div style="text-align: right;">
وقتی مشغول یک کاری هستم و داره نگاهم میکنه</div>
<div style="text-align: right;">
وقتی غذای خیلی خوشمزه می پزم</div>
<div style="text-align: right;">
وقتی نقاشی خوب پیش میره</div>
<div style="text-align: right;">
معلق شدن روی آب دریاچه</div>
<div style="text-align: right;">
گوش دادن به موسیقی با صدای بلند وقت رانندگی با پنجره های پایین</div>
<div style="text-align: right;">
سریال نگاه کردن توی وان حموم </div>
<div style="text-align: right;">
عرق خوب</div>
<div style="text-align: right;">
نگاه کردن گلدون هام وقتی سرحالن</div>
<div style="text-align: right;">
عرق خوردن با رفیقام</div>
<div style="text-align: right;">
کتابی که تاصبح بیدار نگهم داره</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
نقرهhttp://www.blogger.com/profile/08910986040297013515noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-25130240.post-53895308691056644212019-05-29T23:45:00.002+04:302019-05-29T23:45:21.543+04:30چهارشنبه<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
اینطوری شد که یک پست طولانی ای نوشته بودم اما صفحه بسته شد و همه اش به گا رفت. حرف مهمی هم نبود. همون بهتر که پاک شد رفت. </div>
</div>
نقرهhttp://www.blogger.com/profile/08910986040297013515noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-25130240.post-46255414968569573572019-02-07T07:37:00.000+03:302019-02-07T07:38:30.645+03:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
توی رادیو امروز یک مصاحبه ای رو شنیدم با یک آدم سفید پوستی که راه افتاده بود توی جنوب امریکا به جمع کردن موسیقی فولکلور. و حالا یک مجموعه ای که جمع کرده نامزد جایزه گرمی شده. آخر مصاحبه ادمه ازش پرسیدهمه ی این توجهی که کارت داره میگیره بعد از این همه سالا برای تو چه معنی ای داره؟ بعد اون جواب داد هیچی. اینا برای من هیچ اهمیتی نداره. همین که یک نفر بدونه که زنده گیش و کارش صدا داده به کسایی که از روایت معمول تاریخ بیرون مونده اند و باعث بشه که ارزش کار اون ادم ها شناخته بشه کافیه که یک نفر احساس کنه که زنده گیش ارزش زنده کی کردن داشته و دنیا جای بهتری شده از وقتی که اون ادم تحویلش گرفته. </div>
<div style="text-align: right;">
یاد یک جمله ای از شاملو انداخت منو این حرف که گفته بود توی یک مصاحبه ای که مسيولیت ادم اینه که زنده گی رو یک قدم به سمت انسانیت ببره و تحویل بده به نسل بعد که اونها قدم خودشون رو بردارن.</div>
<div style="text-align: right;">
یاد قدیم های خودم افتادم بخصوص اون دوره ای که با سروش خیل می چرخیدم که چقدر ایده آل های والایی داشتم برای زنده گیم و دنیایی که میخواستم توش زنده گی کنم و حالا انگار که دچار روزمره گی شده باشم یا خیلی زیاد شل که پایبند باشم به هرچیزی. به زبون ساده شاید که وا داده ام. </div>
</div>
نقرهhttp://www.blogger.com/profile/08910986040297013515noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-25130240.post-64197154207683845612019-02-06T08:27:00.000+03:302019-02-06T08:27:06.534+03:30سه شنیه<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
شب ها خیلی زود خوابم نمیبره. پیش از این ها عرق میخوردم و کمک میکرد به خواب. حالا چند وقتی هست که خوابم نمیبره و عرق پشت عرق و سریال و هیج. اما از طرف دیگه نمی تونم از جا بلند شم و یه کار دیگه کنم تا خوابم ببره. فکر می کنم نزدیک چهارساعت توی تخت هستم پیش از اینکه خوابم ببره. بدون اغراق چهار ساعت. سریال کمک میکنه به اینکه حواسم پرت باشه اما بعضی شب ها انقدر فکرم مشغول چیزهای مختلف میشه که حواسم از سریال هم پرت میشه.</div>
<div style="text-align: right;">
پ امروز می گفت ک ه وبلاگ خوب بوده و ودفتر خاطرات. اما فکر می کنم یک فرقی هست بین وبلاگ و دفتر خاطرات. توی وبلاگ با اینکه میدونی کسی قرار نیست بخونه بازم انگار که به یک کسی داری می نویسی انگار که یک کسی شاهده.</div>
<div style="text-align: right;">
اینجا نوشتن و خیال کردن که کسی شاهده بهتر از اینه که دبرا شاهد باشه. </div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
نقرهhttp://www.blogger.com/profile/08910986040297013515noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-25130240.post-61184179133084088452019-02-03T21:36:00.000+03:302019-02-03T21:36:10.649+03:30یکشنبه<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
خوشحالم که رسانه های اجتماعی کارشون گرفته و دایره توجه مردم کوچیکتر و حوصه شون کمتر برای خوندن. نتیجه اش اینه که کسی دیگه وبلاگ نمیخونه. </div>
<div style="text-align: right;">
یک جوری فکر میکنم که تمام روزهام توی یک روز خلاصه شده اند. انگار که یک روز رو کپی پیست کنی برای تمام و </div>
<div style="text-align: right;">
روزهای هفته و این برام خیل ترسناکه. شایز این اتفاقیه که برای نود درصد آدم ها میفته.اما نمی دونم نود درصد ادم ها به اتفاق افتادنش آگاه هستن یا نه. شاید دوباره نوشتن اینجا کمک کنه بهم مثل اون دختره مگان بویل. </div>
<div style="text-align: right;">
به ب گفتم انقدر به انگلیسی خونده ام و شنیده ام دیگه به فارسی فکر نمیکنم یعنی فکرهام به فارسی نیست و این نوستن توی دفترم رو سختتر میکنه برام. . نمی دونم شاید اینجا هم انگلیسی قاطیش شد. </div>
<div style="text-align: right;">
همین</div>
</div>
نقرهhttp://www.blogger.com/profile/08910986040297013515noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-25130240.post-84270901351690327202016-11-15T03:01:00.001+03:302016-11-15T03:01:25.943+03:30دوشنبه<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
فکر می کنم کسایی که فیسبوکشون رو پر می کنن از عکسای عاشقانه و خوشحال یک نیازی دارن به نشون دادن این رومنس تخمی به دیگران. یک طورهایی انگار بخوان با فرو کردن این رومنس تیاتری توی حلق بقیه خودشونم باور کنن که حقیقت داره. </div>
<div style="text-align: right;">
هیچی چیزی به نظرم مصنوعی تر از این عکسای قلابی نیست. </div>
</div>
نقرهhttp://www.blogger.com/profile/08910986040297013515noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-25130240.post-9916475043395852992016-11-02T05:26:00.001+03:302016-11-02T05:26:20.781+03:30سه شنبه<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
یک چیزی توی ذهنم بود که می خواستم راجع به اون بنویسم، اما الان هر چی فکر می کنم هیچ یادم نمیاد که چی بود یا کجای کار بود. شاید هم انقدر کلمه های مختلف جمله های مختلف توی ذهنم چرخید که رشته ی فکر هام از دست رفت. </div>
<div style="text-align: right;">
یک تصویری اما توی ذهنم مونده از وقتی که داشتم برای ک تعریفش می کردم. مال وقتیه که چین بودم. فکر می کنم دو هفته از بودن اونجام می گذشت یعنی دوهفته رو یادمه چون که اتاقی که اجاره کرده بودم برای دو هفته بود و بعد از اون </div>
<div style="text-align: right;">
قرار بود اتاقم توی خوابگاه آماده باشه. </div>
<div style="text-align: right;">
روز آخر دوهفته دو تا چمدون رو برداشتم و راه افتادم توی خیابون تا یک تاکسی ای پیدا شد که با سرو کله زدن با یه آدم زبون نفهم بتونه کنار بیاد و آدرسی که اون آدمه داره با حرکات شدید دست و صورت سعی می کنه بهش بفهمونه </div>
<div style="text-align: right;">
رو پیدا کنه. </div>
<div style="text-align: right;">
به اتاق که رسیدم، چمدون هام رو که گذاشتم یک گوشه تازه یک نگاهی انداختم دور و بر اتاق. </div>
<div style="text-align: right;">
یه اتاق ده دوازده متری بود یه کمد لباس بود، ، یه یخچال، دو تا میز یک شکل که احتمالا یکیشون میز تحریر بود یکی میز آشپزخونه. یه دونه کتری برقی روی یکی از میزها بود و یکی از این گازهای تک شعله ی برقی که وقتی روشنشون میکنی ازشون صدای پنکه ی شدیدی میاد انگار که همین حالاست که بترکه و دود اتاق رو برداره. </div>
<div style="text-align: right;">
و چمدون و داغون و کری آن عمگین من گوشه ی اتاق. </div>
<div style="text-align: right;">
زدم زیر گریه.</div>
<div style="text-align: right;">
من تقریبا به اونجا فرار کرده بودم و تنگی این اتاق خارج از توانم بود. </div>
<div style="text-align: right;">
باقی روز رو عرق خوردم، گریه کردم و خوابیدم تا صبج روز بعد.</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
بعدا البته بهتر شد. خیلی بهتر. اما حال اون لحظه ی اون روز … محاله بهتر بشه. </div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
نقرهhttp://www.blogger.com/profile/08910986040297013515noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-25130240.post-42731952217770527212016-10-28T16:39:00.000+03:302016-10-28T16:39:23.795+03:30جمعه<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
نشسته ام روی مبل و مثلا تمرکز کرده ام که ببینم امروز چی برای دبرا تعریف کنم. فکر می کنم بیشتر آدم ها که شروع می کنن پیش تراپیست رفتن مثلا حالشون بده یا یه ماجرایی دارن که فکر می کنن می خوان با یکی درباره اش حرف بزنن یا مثلا یه چیزی هست که به هیچ کس دیگه نمی تونن بگن. من هیچ مرضم نبود. همینطوری یه روز پاشدم رفتم. هر چیزی که میاد توی ذهنم برای گفتن مربوط به همین چیزهای روزمره است یا چیزایی که در زمان حال یا گذشته ی نزدیک در جریان بوده اما اون پیله کرده به داستانای من و بابام و ماجرای پریس. نمی دونم شایدم ربط داره همه چیز به همه چیز.</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
مطلقا از ننه بابام خبر ندارم. اونام فکر کنم از من قطع امید کرده اند. پیش از این چنر وقت یه بار بهم زنگ میزدن اما ایندفعه نه. از وقتی برگشتم با مامانم دوبار و با بابام یک بار حرف زدم اونم در حد پنج دقیقه. شاید واقعا قلبم از سنگه.</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
دیشب داشتیم وسایل سارا اینا رو جمع می کردیم. تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که وقتی اونا برن زنده گی ما چطوری میشه یا سخت میشه برامون یا نه. اصلا غمگین نبودم که از من بعیده. نمی دونم شاید وقتی هی چیزی در حال اتفاق افتادنه یا اتفاق افتاده دیگه برام آشوب گر نیست. احتمالا یک چند وقتی در ارتباطیم و کم کم عادی میشه. مثل همه چیز.</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
دبرا میگه بعضی چیزا نباید شامل مرور زمان بشن. نباید ازشون گذشت.</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
ذهنم خیلی پراکنده است.</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
کاش امروز اشکمو درنیاره.</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
نقرهhttp://www.blogger.com/profile/08910986040297013515noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-25130240.post-36746546605556026862016-10-20T22:08:00.003+03:302016-10-20T22:11:02.804+03:30پنج شنبه<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
از ساعت هشت صبح که بیدار شدم صبحانه خوردم دوش گرفتم و حاضر و آماده ی رفتن شدم تا همین الان که ساعت دو و بیست هشت دقیقه ی بعد از ظهره هنوز از خونه بیرون نرفته ام. دروغ چرا یک بار همین یک ساعت پیش عزمم رو جمع کردم و به هر وضاریاتی بود راه افتادم به سر کوچه نرسیده بودم که از دلشوره سمجی به بهانه ی بارون نم نمی که گرفته بود برگشتم خونه. توی این یک ساعت نشسته ام روی مبل و آبجو می خورم و چند صفحه ای کتاب خوندم. شوهر آهو خانم. وقتی این کتابه رو از تهران خریدم یه کتاب دیگه تو ی دست داشتم خیلی منتظر بودم اون تموم شه تا این رو </div>
<div style="text-align: right;">
شروع کنم. حالا دو هفته ای هست که این رو دست گرفتم اما چهل صفحه بیشتر نرفتم جلو. </div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
یک کلنگی گرفتم دستم هی خودم رو شخم میزنم. به هیچ جا نمیرسه نه گنجی به کاره نه آبی.</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
از هفته ی پیش شروع کردم رفتن پیش تراپیست. دو سه بار دیگه هم امتحان کرده بودم اما انگار اصلا به من نمی سازه. نمی فهمم فایده اش چیه یا اون ممکنه چی بگه که من خودم همین حالاش ندونم. به هرحال این آدمی که پیشش رفتم رو دوست دارم. زن جالبیه و اگر بیرون از این محیط دیده بودمش حتمن می خواستم که باهاش ارتباط داشته باشم. فردا دوباره قراره که ببینمش. اولین باره که یه تراپیست رو برای بار دوم می بینم. همه بارهای دیگه بعد از جلسه ی اول زده ام به چاک. تا این لحظه که فکر می کنم میرم فردا.</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
بارون شدید تر شده و کار من رو برای بیرون رفتن از خونه سخت تر کرده.</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
امشب افتتاحیه ی یه نمایشگاهیه که منم توش کار دارم. هیچ حوصله ی رفتن و چرند گفتن با آدما مزخدف مغز فندقی اون فضا رو ندارم. پریروز که ماشین دستم بود خیلی جلوی خودم رو گرفتم که راست شیکمم رو نگیرم برم یه جای دورتر. بابک گفت خب میرفتی گفتم خب با تو قرار داشتم گفت خب فردا برو گفتم دندونپزشک دارم بعد دیگه چیزی نگفت. الان فکر میکنم اگر رفته بودم امشب مجبور نبودم برم افتتاحیه تخمی رو. دلیلم موجه بود. </div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
.بارون همینطور مثل شاش اسب داره میریزه سیگارم تموم شده. حال پی سیگار رفتن هم ندارم</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
نقرهhttp://www.blogger.com/profile/08910986040297013515noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-25130240.post-42580963321999968302015-02-11T18:27:00.001+03:302016-10-07T20:38:52.375+03:30چهارشنبه<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: justify;">
<div style="text-align: right;">
یه صحنه ای هست توی فیلم <a href="http://en.wikipedia.org/wiki/Pari_(film)">پری</a> که صفا داره برای گرفتن جنازه ی سوخته ی اسد میره پزشکی قانونی. توی راه سرش رو تکیه داده به پنجره ی تاکسی و هق هق گریه میکنه. یکی از مسافرا ازش میپرسه: عزاداری آقا؟ صفا جواب میده که :بله. با جواب صفا اون مسافر و زن همراهش هم میزنن زیر گریه. راننده ی تاکسی برمیگرده عقب رو نگاه میکنه و اونم های های گریه اش بلند میشه</div>
</div>
<div style="text-align: justify;">
<div style="text-align: right;">
صفا روبروی پزشکی قانونی پیاده میشه و تاکسی گریه کنان از تصویر میره بیرون.</div>
</div>
<div style="text-align: justify;">
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
<div style="text-align: justify;">
<div style="text-align: right;">
نشستم روی مبل سرم رو تکیه داده ام به بالشت و اشک میریزم گاهی های های گاهی بی صدا هیچ کدوم ازین صندلیا ، میز یا حتا کتابا ازم نمیپرسن چته. نه با من زاری میکنن نه بی صدا به حال خودشون اشک میریزن. </div>
</div>
</div>
نقرهhttp://www.blogger.com/profile/08910986040297013515noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-25130240.post-5085745207757158732013-08-14T21:06:00.002+04:302013-08-14T21:07:01.510+04:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
چشمامو که میبندم </div>
<div style="text-align: right;">
صدای راه رفتن روی خاک بارون خورده میاد</div>
<div style="text-align: right;">
بازشون که می کنم</div>
<div style="text-align: right;">
هواکش توالت</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
نقرهhttp://www.blogger.com/profile/08910986040297013515noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-25130240.post-8009127763022243302013-01-24T21:38:00.004+03:302013-01-24T21:38:58.944+03:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
مامان؟</div>
<div style="text-align: right;">
منو برگردون</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<br /></div>
نقرهhttp://www.blogger.com/profile/08910986040297013515noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-25130240.post-35575931571965220782012-12-14T07:18:00.000+03:302012-12-14T07:20:36.360+03:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
ویدئوی کوتاهی است</div>
<div style="text-align: right;">
یک دقیقه و ده ثانیه ازسه سال پیش</div>
<div style="text-align: right;">
آناهیتا شمع بیست و سه سالگی اش را فوت می کند. نوشین ترکیه است. پریسا... پریسا هیچ کاری نمی کند فقط پریساست. فرزان پایش شکسته و توی گچ است. سهراب جوجه است و بهنام سرباز فراری.</div>
<div style="text-align: right;">
من... من لاغرم و خوشحال. </div>
<div style="text-align: right;">
چهار صبح فردایش بابک می رسد</div>
<div style="text-align: right;">
دو ماه بعد پریسا عاشق می شود و دوماه بعد از آن آناهیتا برای تحصیلات عالیه هفته ای چند روز زنده گیش را می گذارد گرو. من پنج ماه بعد از آن شب با یک پرواز لق لقوی پادشاهی متحده ی انگلستان هزارها کرور از آنجایی که بودم دور می شوم..</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
سه سال گذشته </div>
<div style="text-align: right;">
آناهیتا مدرکش آماده ی قاب شدن است. پریسا تازه اسباب کشیده به خانه ی جدید. فرزان با پای نشکسته بدمینتون بازی می کندو بهنام سرباز وظیفه است و سهراب... سهراب هنوز جوجه است.</div>
<div style="text-align: right;">
من هم همینجام</div>
<div style="text-align: right;">
کرور کرور دورتر از امشب آنجا</div>
</div>
نقرهhttp://www.blogger.com/profile/08910986040297013515noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-25130240.post-38825278446495558332012-11-01T19:15:00.000+03:302012-11-01T19:16:34.651+03:30hmm... sounds familliar!<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
Doc pulling my blood into a syringe;<br />
<br />
-Don't look<br />
<br />
I keep staring<br />
<br />
- you're so calm!<br />
- yea, calmly numb, numbly calm<br />
<br />
<br /></div>
نقرهhttp://www.blogger.com/profile/08910986040297013515noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-25130240.post-80298279732282191722012-10-09T02:50:00.003+03:302012-10-09T02:50:36.137+03:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
سوم اوت دوهزار و هشت</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
نمی دانستم با حتا فکر کردن به تو دستهایم و گردنم بویت را می گیرند، بوی آخرین قطره ته شیشه ی عطرت را که روی یقه پیراهنت جا خوش می کرد !</div>
<div style="text-align: right;">
خب</div>
</div>
نقرهhttp://www.blogger.com/profile/08910986040297013515noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-25130240.post-82411648058090802732012-10-09T02:49:00.001+03:302012-10-09T02:49:37.048+03:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
بیست و شش مه دوهزارو هشت</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
آقای دوست: غریبه شدی واسم!</div>
<div style="text-align: right;">
خانم نقره: چی شد که غریبه شدم؟</div>
<div style="text-align: right;">
آقای دوست: مثل قبلنا نیسفیم دیگه.</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
نقرهhttp://www.blogger.com/profile/08910986040297013515noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-25130240.post-82651288161744593332012-10-09T02:46:00.002+03:302012-10-09T02:46:49.051+03:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-size: 85%;">بیست و شش مه دوهزار و هشت</span><br />
<span style="font-size: 85%;"><br /></span>
<span style="font-size: 85%;"><br /></span>
<span style="font-size: 85%;">همه مان دوستی، دوستی هایی داشته ایم/ داریم که ارزششان را می دانستیم/می دانیم. گاهی شده که گذشته ایم از دوستی هایمان بدون اینکه حتا متوجه شده باشیم و بعد بازگشته ایم و دلمان بدجوری سوخته است از دیگر نداشتن شان. بعضی از این گذشتن ها وقت ِ بازگشت آنقدرها هم دلمان را نمی سوزاند اما بعضی دیگر وقتی بی هوا عکسی را می بینی، جایی از آدم هست که بدجوری می سوزد. نمی دانی این فاصله لعنتی از کجا خودش را برداشت آورد به زور چپاند این وسط که هفته ها همینطوری برای خودشان بگذرند بی آنکه خبر داشته باشیم که آن دیگری در چه حالیست.<br />می دانی... دلم برای آن روزهای دوستیمان تنگ شده است و حالا نمی دانم این را چطور بگویم. الکی جمله می سازم و خودم هم لا به لای کلماتم گم می شوم! دلم می خواست دوباره تولدت بود،تلو تلو خوران کادویت را می دادم، دستت را می گذاشتی روی شانه ام و پیشانی ام را می بوسیدی. می خواستم باز هم در کنج آن کافه ی خالی با دیوارهای شیشه ای بنشینیم و چار کلمه حرف بزنیم یا چه میدانم باز هم دلت برایم تنگ می شد!<br />نمی دانم که می شود باز هم همدیگر را دوست داشته باشیم؟ یا اینکه باید بگذارم همه چیز همینطور بگذرد و آن روزهای رابطه مان را هم جز خاطرات خوب حساب کنم و کج لبخند بزنم و بروم پی کارم. کاش بیایی آن قرار لعنتی را بگذاریم مقادیری مزخرف ببافیم شاید که دیگر هی از توی خوابم بهت زنگ نزنم . بیا آن قرار کوفتی را بگذاریم دلم برایت خیلی زیاد تنگ شده.<br />از پشت تلفن هم که داد بزنی "ضر نزن!" فرقی ندارد، من<br />دلم<br />برایت<br />تنگ شده<br />خان داداش!<br /><span style="color: white;">.</span><br /><span style="color: white;">.</span></span></div>
</div>
نقرهhttp://www.blogger.com/profile/08910986040297013515noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-25130240.post-8473111866572929662012-10-09T02:45:00.001+03:302012-10-09T02:45:55.549+03:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: justify;">
هفدهم مارس دو هزار و هشت</div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
<br /></div>
<div style="text-align: justify;">
چی می گی جناب مرشد؟! دست با رفیق آدم فرق داره، رفقا معمولا خنجر از پشت به آدم می زنن، دستِ آدم که دیگه دشمنِ آدم نمی شه.</div>
<div style="text-align: justify;">
- ای بابا! دل و چشم دست ما دشمن مان، اگه ن خنجر دوست که تو تاریکی به پشتت می شینه</div>
</div>
نقرهhttp://www.blogger.com/profile/08910986040297013515noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-25130240.post-8510475720684826932012-10-09T02:44:00.002+03:302012-10-09T02:52:45.268+03:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div>
</div>
<br />
<div>
The damned have always a table to sit at, whereon they rest their elbows and support leaden w</div>
</div>
نقرهhttp://www.blogger.com/profile/08910986040297013515noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-25130240.post-14169387961818703942012-10-09T02:44:00.001+03:302012-10-09T02:44:18.432+03:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
پنجم مارس دوهزار و هشت<br />
<br />
آقا سعید، علی مشد، جواد، یاشار، المیرا، مهسا </div>
نقرهhttp://www.blogger.com/profile/08910986040297013515noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-25130240.post-35741189488499023672012-10-09T02:42:00.003+03:302012-10-09T02:42:50.020+03:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
کپک زده ام. </div>
<div style="text-align: right;">
درفت هایم را می خوانم. تمامشان را منتشر می کنم </div>
<div style="text-align: right;">
همینجا</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
الان</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
نقرهhttp://www.blogger.com/profile/08910986040297013515noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-25130240.post-29586390345190338812012-10-09T02:40:00.001+03:302012-10-09T02:52:45.226+03:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: center;">
<span style="font-size: x-small;">جاده ها که امتداد میابند، بیهوده خود را خسته می کنند، فاصله برای ما بی معنی است!</span></div>
</div>
نقرهhttp://www.blogger.com/profile/08910986040297013515noreply@blogger.com