Friday, December 17, 2010


قهوه ام مزه ی سوپی می دهد که هفت پسر نابالغ تویش شاشیده اند.


Monday, December 06, 2010


یک چیزهایی در ذهن‌ام می‌لولد. خودم می‌روم برای ِ خودم، برمی‌گردم، مشغول می‌شوم. خیلی خوب است. یاد می‌گیرم چقدر می‌شود فاصله گرفت از آدم‌ها. چقدر می‌شود به همان‌ها نزدیک شد. بعد چقدر می‌شد دور ماند و نزدیک بود. چقدر می‌شود نزدیک شد و دور ماند. بعد به تفاوت ِ میان ِ این‌ها فکر می‌کنم. به این که چقدر با هم فرق می‌کنند. و همین.
...
زندگی‌هامان گسسته شده. همه‌مان پرتیم. پلاییم. داغان‌ایم.بعضی‌هامان رفته‌اند جاکش شده‌اند. بعضی دیوث. بعضی خسته. بعضی تنها. نمی‌دانم بالاخره الان گُهی شدیم یا نه. اما گسسته شدیم.

Sunday, December 05, 2010


بعد بقیه‌ی عمرت را به خیال دیگران بالغی می‌کنی، به خیال خودت وفاداری. بعد هی تکرار می‌کنی من آدم ِ ماندن نیستم. یکی نیست ازت بپرسد از کدام آغوش رمیده‌ای؟ کدام فاتح را دلتنگی می‌کنی سرزمین؟ کدام افسار را نتوانستی نگه داری؟ توی کدام کوچه گم شدی دخترجان؟ کدام انگشت را ول کرده‌ای؟ چت شده آخر که آرامش برایت پله‌ی اول رمیدن شد، نه هیچ دستی، نه هیچ افساری، نه هیچ سرزمینی دیگر سرزمینت نشد. چت شد آخر!


Friday, December 03, 2010

چیز خاصی ندارم که مخصوصا امروز بخاهم بگویم.
دست مرا گرفته است
سرم را روی سینه اش فشرده ام
و روزگارمان خوش است
چیز بیشتری هم نیس
همین هوای سرد و آفتاب نیم بند
...
زنده گی است دیگر
گاهی هم یکسالش به خوشی می گذرد.

Monday, November 29, 2010


رنگ می بازد

کلن
.

Saturday, November 20, 2010


عمو رضا رفته ایران پدرش را ببیند. زنگ زده اند و گفته اند حالش خراب است و این یعنی اگر نیایی شاید دیگر نبینی اش. وحشتناک است که آدم برود مرگ بابایش را ببیند.
عمو محسن وقتی آمد شش ماه از مرگ مامانش گذشته بود. از این مرگ های لحظه ای بوده که آدم یک لحظه زنده است و بعد نیست. وحشتناک است که آدم نباشد مرگ مامانش را ببیند.
ترسناک تر از همه ی اینها انتظار خبر بدی است که با هر زنگ تلفن ساعت های عجیب در تن آدم می پیچد. موضوع بودن دیدن یا نبودن ندیدن نیست. موضوع نمی دانم چیست. آدم آنجا باشد یا نه به هر حال همه می میرند فرقش به گمانم این باشد که تا آنجایی کمتر به مرگشان فکر می کنی . اینجا آدم... دیوانه می شود.

Friday, November 12, 2010


همه مثل همند
احمق است اگر کسی فکر کند استثنایی وجود دارد.


Monday, November 01, 2010


چه ام شده باشد خوب است که دهانم باز شده باشد به حرف زدن؟ همین چند هزار کیلو متر فاصله کافیست؟ بهتر است باشد چون کافی هم نباشد می گویم...

دلم می خواست باز همان شب بود. می دانی کدام را می گویم. همان که از فردایش... بگذریم. داشتم می گفتم، می خواستم آن شب باشد که همانقدر مست باشم و حواصم باشد که همین یک شب را دارم و به هیچ جایم نباشد که تنها نیستیم و نترسم... آنوقت تمام رازهایم را برایت بگویم. حتا انهایی را که ندارم! رازهای خودم، مخم، تنم همه چیز،‌همه چیز...خالی می شدم و خالی شدن چقدر خوب است. آنوقت آفتاب که می زد آخیش ای می گفتم و دود می شدم.

نمی دانم. همین است دیگر. کاریش هم نمی شود کرد. یک چیزی که می گذرد دیگر گذشته. نباید برای تکرارش زور زد. یادآوری کردنش فقط خیالش را خط می اندازد.
حالا از ما که گذشت اما تو بگو بلخره نزدیک بودیم یا کجا؟

Thursday, October 28, 2010

...
: خب انقدر نگفتی تا خودم گفتم.
: باید صبر می کردی.
: صبر کردم، ولی نگفتی.
: می گفتم.
: باید زودتر می گفتی.
: اگه صبر می کردی می گفتم.
: چه قدر صبر کنم؟
: یه کم دیگه صبر می کردی.
: خودت باید زودی بگی.
: خب حالا، به نظر من که خسته ای.
: همین!
: همین چی؟
: همین دیگه، نمی دونم، شایدِ. شاید خسته م.

هیچ هیچ/ شاخ/ پیمان هوشمندزاده

Thursday, October 21, 2010


من الکل دوست دارم. جلویم را نگیرند متصل مست و خرابم. از همان بار اول مست خرابی هم شصتم(شستم؟!) خبردار شد که لااقل یکی از ماتریال هایم را پیدا کرده ام. هر چند آنقدر گیج بودم که راه خانه را یادم نمی آمد . در تمام مهمانی ها و دور همی ها و هر وقتی که می شده با یا بی بهانه الکل خورد، خورده ام و شده ام آدم پر حرفی که پخ کنی از خنده غش می کند یا اگر موسیقی ای در کار بوده تا آخرین لحظه اش رقصیده ام.
اما نمی دانم چه شد که از یک جایی،‌از همان سفر شمال پارسال،‌غش غش خنده ام تبدیل شد به هق هق گریه. بارهای اول مهم نبود. می گفتم مستم مهم نیست. گریه است دیگر فحش خارمادر که نیست. اما همینطور که گذشت گریهه ماند. دیگر قاطی شد با مستی و عذاب وجدان اینکه بقیه معذب می شوند و شبشان خراب. کار به تنهایی عرق خوردن رسید... افاقه نکرد دیگر. یعنی خب باید یک بارهایی بشود که لول شد و ضرضر نکرد تا یک وقتی که دماغت آویزان شد و اشکی آمد دل صاب مرده ات خالی شود.
حالا من مثلن دارم الکل نمی خورم. اما دلم که می گیرد یا خوشحال که می شوم یا اصلن همینطوری که هیچیم نیست می خواهم بروم دست به دامن آقای ال سی بی او بشوم. اما نمی روم. الان هم که دارم این ها را می نویسم که گفته باشمش و از سرم بیاید بیرون. اما به این فکر می کنم که آخه چی شد؟ از آن سفر شمال چه چیزی در رابطه ی مان خراب شد که باید اینجوری باشد؟ اصلن گریه چرا آخه؟ من که انقدر دوستش داشتم؟ هان؟ لامصب؟.




از روزی که به اینجا آمده ام، و هم اکنون سی و چند روز می گذرد هیچ نامه ای از هیچ کس برایم نرسیده است. آدم نمی تواند تحمل کند، بالاخره باید داشت، انسانی را باید داشت که غم انسان را دریابد. و این چگونه داشتنی است که من دارم؟


نامه های غلامحسین ساعدی به طاهره کوزه گرانی

Saturday, October 16, 2010


آره دیگه
اینجوریاس...
نپرس چرا
فقط بدون که هس.


Wednesday, October 13, 2010


Arizona Dream

کتاب رو لوله می کنم و به زور می چپونمش توی کوله و میندازمش روی شونم. با یه دست کیسه خواب و دست دیگه ظرف آبی رو که توش شراب پرکردم برمی دارم. سعی می کنم با پا در رو بکشم تا بسته شه و با دستی که کیسه خواب توشه با هر بدبختی ای هست در رو قفل می کنم.
کوله و کیسه خواب رو می ذارم پشت ماشین. ظرف آب! و دو سه تا سیب با یه کیسه پسته و بادوم که از ایران رسیده رو هم میذارم بغل دستم همینجا صندلی شاگرد. راه می افتم. چراغ های قرمز رو با حوصله تحمل می کنم تا از شهر خارج می شم. حالا دیگه همش تا چشم کار می کنه جاده است. نقشه روی پام بازه اما هیچ حواسم بهش نیست. در شراب رو باز کرده ام و کم کم می ریزم توی حلقم. لابه لاش یه مشت پسته مسته. شیشه رو تا آخر کشیده ام پایین موهامم ول کردم باد بزنه داغونش کنه.
نگاهم به ته جاده است این شکلی که اگه یه سگی سنجابی چیزی بپره جلو می زنم له میشه. همینجوری دارم می رم. کجا؟ ... نمی دونم. هیجا. اصلن نمی خوام برسم. می خوام همینجور خوش خوشک برم. حالا دیگه واسه ی خودم سرخوشم. یاد این می افتم که اگه الان پلیس نگهم داره شب رو باید توی هلفدونی بگذرونم. می زنم زیر خنده. قاه قاه. بلند بلند. خیالم نیست.
هوا داره تاریک میشه منم هم گرسنمه هم دیگه هوشیاریم در حدی نیس که بشه روند. جلوی یه اغذیه فروشی می زنم روی ترمز. یه چیزبرگر چرب می گیرم. آدم که حسابی کره کرده باشه غذای چرب می چسبه.،نمی چسبه؟
کیسه خواب رو باز می کنم میرم روی صندلی عقب. پاهامو تا می کنم توی شکمم. نمی فهمم کی خوابم می بره. بیدار که میشم آفتاب داره به زور خودشو می کشه بیرون. نگاهم می افته به جاده...

Sunday, October 03, 2010

نداران

تو کسی نداشتی،
من داشتم:
من عاشق بودم.

پنج شعر کوتاه/ برتولت برشت


جدیدن خیلی به این فکر می کنم که چرا اینجا می نویسم؟ نه، واقعن چه دلیلی هست برای نوشتن اینجا؟ من اینجا از خودم چیزی نمی نویسم. به شما که اگر اینجا رو می خونید نمی گم من کی هستم. چکار می کنم. براتون تعریف نمی کنم با کیا رابطه دارم. رابطه هام چه شکلین. بهتون نمی گم که راجع به چیزا چطور فکر می کنم اصلن به چیا فکر می کنم. شما نمی دونید من بچگیام چیکارا کردم. الان چیکار می کنم. می دونم می دونم که اصلن به شما چه و قرار نیست هرکسی که وبلاگ می نویسه از خودش بنویسه و همه چیز رو بنویسه اما من اینجا از اولش از خودم نوشتم. وقتی بایگانی اینجا رو می خونم می تونم تمام مسیری رو که توی چهار پنج سال گذشته رفتم ببینم. تغییرایی که کردم رو می تونم بفهمم. همه چیز همین جاست. جلوی چشمام. اما شما شاید ندونید. شاید اصلن دلیلی نداره که شما بدونید.
اما مسئله الانم اصلن این نیست که به شما بچپونم این چیزا رو یا نه. که می دونم هفت هشت نفر شاید بیشتر نمی خونن که از اونها هم پنج شش نفرشون آدم هایی هستن که من رو می شناسن. و قضیه از همین جا شروع میشه که یهو دیدم شروع می کنم به نوشتن یه چیزی اینجا بعد یادم میفته که فلانی اگه اینو بخونه چی فکر می کنه یا چه قضاوتی می کنه اگه بدونه من این رابطه رو با اون آدم دارم یا راجع به اون موضوع این شکلی فکر می کنم. اینجوری بود که برام همه ی این نوشتن رفت زیر سوال.
من اینجا می نویسم چون فکر می کنم یه کسایی هر چند محدود می خوننش. مثل یه چیزی می مونه برام که پیش خودم بهش تنهایی فکر کنم یا اینکه برم راجع بهش با کسی صحبت کنم. یه جوری خلاصم می کنه ازش. فکر کردم اگر من خودم اینجا خودم رو سانسور کنم چه فایده ای داره نوشتن؟ اول فکر کردم برم یه جای دیگه بدون اینکه کسی بدونه هر چی دلم خاست بنویسم و همه چیز رو بنویسم اما بعد دیدم هیچ فرقی نمی کنه. اگه من ناشناس بنویسم مثل اینه که انگار بازم دارم نمی نویسم و اگه کارهایی می کنم یا طوری فکر می کنم که نمی تونم بگمش با نداشتنشون هیچ فرقی نداره. و اگه نخام کسی بدونشون خب دفترخاطرات دارم دیگه چه کاریه بیخود اینجا نوشتن.
شاید موضوع وبلاگ چیز ساده ایه اما الان من رو با یه چیزی توی خودم روبرو کرده که تا قبل از این وجود نداشت یا من فکر می کردم که وجود نداره یا نمی خاستم که داشته باشه یا هرچی. حالا دیدمش. دارم بهش فکر می کنم. باید برام حل شه. باید تکلیفم باهاش روشن بشه و گرنه هیچ چیز از این جلو تر نمی ره. خودم با خودم درگیر می مونم. باید حل شه دیگه. هان؟

Saturday, September 25, 2010


من عادی ام.
بعله.
پس چی؟


Saturday, September 18, 2010


من دلم تنگ است
و اصلن خیال باز شدن ندارد انگار
و هیچ کس هم عین خیالش نیست
که من دلم یک جور سگی ای تنگ است


Friday, September 17, 2010


آره
باید به فکر به گا رفتن خودم می بودم
نه تو


Wednesday, September 15, 2010

If something bad happens you drink in an attempt to forget, if something good happens you drink in order to celebrate, and if nothing happens you drink to make something happen


Charles Bukowski/ Women

Saturday, September 11, 2010


امروز یازده سپتامبر است
من راز فصل ها را نمی دانم
راز روزها را هم نمی دانم
من آدم احمقی هستم.



سه و بیست و شش دقیقه صبح است. ساعت من یازده و پنجاه و پنج دقیقه صبح فردا را نشان می دهد.
بیدارم. گرسنه ام شده. انگشت های پایم یخ کرده اند. انگشت های آدم چرا باید امروز یخ کنند و قتی تا دیروز از گرما له له می زده اند؟ هیچ خوابم نمی آید انگار که ساعت دوازده ظهر فردا باشد. باز نمی توانم حدس بزنم که آنجا چه خبر است. تو چه کار داری می کنی و حالا که کافه ها قبل از ساعت هشت هم بازنند دنیا چقدر جای بهتری شده یا نشده؟
راستش ترجیح می دهم نشده باشد-جای بهتری را می گویم- چون اگر شده باشد بد جوری حسودیم می شود. و آره آدم حسودی اش که بشود یعنی ناراحت است. خوشحال نیست.
به این وضعیت الان من خارجی ها می گویند جت لگ. من بگویم چت لگ یا ان سگ فرقی به حال خواب نیامده گی ام ندارد.
...
همین.

Wednesday, August 18, 2010

من که می خندیدم
خبر بد را هنوز نشنیده بودم.

Tuesday, August 03, 2010

بابا محمد من آدم لجبازی است. مثل من. یا من مثل او. دکتر نمی رود. سرما که می خورد یا هر ناخوشی دیگری که دارد گزینه ی دکتر برایش مطرح نیست. خودش یک چیزهایی را با هم قاطی می کند و می خورد. یا اصلن کاری نمی کند همینطوری صبر می کند ببیند ناخوشی خودش کی از رو می رود.

دو روز پیش با مامان حرف زده ام گفته که بابا چشمش دوباره شده کاسه ی خون، که اصلن سفیدی ندارد. قبل از آمدن من هم یک بار اینجوری شده بود. یک جور بدی می شود چشمش که اصلن فکر نمی کنی چشم است یا اگر هست چیزی می بیند. اما باز هم حاضر نبوده برود دکتر. که آخر سر غرغر های مامان و سروش بوده که راهی مطبش کرده. و الان منتظرند تا برگردد ببینند چه گفته.

دیروز بیدار که می شوم می خواهم زنگ بزنم ببینم دکتر چه گفته. بعد از صبحانه ببیرون می روم و به ساعت که نگاه می کنم دیگر برای زنگ زدن خیلی دیر شده است. با خودم می گویم فردا.

امروز زنگ می زنم خانه. کسی گوشی را برنمی دارد. صبر می کنم یکی دو ساعت بعد باز زنگ می زنم باز هم کسی جواب نمی دهد. در کسری از ثانیه تمام فکرهای وحشتناک از ذهنم می گذرد. شماره محل کار بابا محمد را می گیرم. گوشی را بر می دارد. صدایم را که می شنود با خوشحالی می گوید: سلام دختر خوشگلا گل باغا. (بابا محمد من آدم جدی ایست. وقتی اینطور خوشحالی اش از کلمه هایش بزند بیرون یعنی که خیلی خوشحال است که گذاشته تو هم این را بفهمی) می گوید قطع کنم که او زنگ بزند. قطع می کنم.

بغضم می ترکد.

زنگ که می زند بهش می گویم که دیزی را بار بگذارد که دارم می آیم که پز دیزی اش را داده ام.
غش غش می خندد.

Sunday, August 01, 2010

من اسمم سارا است. سارا قهرمانی. و این یعنی این که نمی توانم هیچ نقاش یا نویسنده یا هیچ آدم معروفی بشوم! اینجوری نگاهم نکنید که انگار دنبال بهانه می گردم، معلوم است که ادم باید اسمش فریدا باشد یا ویرجینیا باشد تا آينده ی روشنی در دنیای هنر ممکن شود. البته سارا هایی هم در این دنیای روشن وجود داشته اند اما اسم فامیل شان یا لوکاس بوده است یا حتما چیز دیگری بجز قهرمانی.
به نظرم سارا قهرمانی یکی از معمولی ترین اسم هایی است که یک آدمی توی دنیا می تواند داشته باشد. حتا جان اسمیت هم از آنجایی که شک اسم قلابی بودن را می اندازد توی کله ی آدم از اسم من برای کاره ای شدن بهتر است. آخر تصور کنید یک کسی اسمش سیلویا باشد فامیلیش هم بشود پلات. خب این آدم چه چاره ی دیگری دارد برای اینکه نویسنده ای، شاعری، نقاشی چیزی بشود؟ مطمئنم اگر اسمش مثلن مریم احمدی بود در بهترین حالت تایپیست نامه های اداری سردبیر بخش ادبی مجله نیویورکر می شد.
تازه به این معمولیت مشکل امضا را هم اضافه کنید. اصولن اسم چهار حرفی ای که نه نقطه ای دارد نه سرکشی نه قر و قمیشی برای تبدیل شدن به یک فرمی که مثلن بشود امضای آدم کلی با دردسر همراه است. در زبان انگلیسی هم یک جی اچ نخراشیده اول فامیلی آدم هست که هر زبان فارسی بسته ای را همان اول کار می رماند! (به قران راست می گویم ! اینجا هیچ کس فامیلی ام را نمی خواند)
ده دوازده سال پیش یک دختری توی مطب دندان پزشکی اسمش شیدا سرمست بود. همان موقع هم از ذهنم گذشته بود که آدم باید خیلی خوش بخت باشد که اسمش بشود شیدا سرمست.

حالا بیخود این چرندیات را تحویل من ندهید که آدم ها از اسم ها نابغه می سازند! محاله کسی نداند که یک اسم خوب و بدرد بخور دست اول که یاد آدم ها بماند بعد از ده دوازده سال، چقدر در نقاش بزرگی شدن مهم است. فقط تصور کنید پیکاسو اسمش علی احمدی نژاد بود، خودتان خواهید فهمید.

Saturday, July 24, 2010


وطن کجاست که آواز آشنای تو چنین دور می نماید؟
امید کجاست
تا خود
جهان
به قرار
باز آید؟

هان، سنجیده باش
که نومیدان را معادی مقدر نیست!

احمد شاملو
(۱۳۰۴- ۱۳۷۹)

Sunday, July 04, 2010


دلم می خواهد یک چیزی بنویسم. این صفحه را بارها باز می کنم و می بندم. خیلی چیزها هست که می خواهم راجع بهشان بنویسم اما نوشتنمشان نمی آید. همینجوری توی ذهنم وول می خورند. یک جور قهری ام نگار با این صفحه. همچین دیگه مثل قدیم ها نیست که سفره ی دلم را رویش بتکانم. از بس که آدم می بیند وبلاگ های محبوبش افتاده اند آن گوشه و -مثل اسباب بازی هایی که صاحبانشان آدم بزرگ شده اند- خاک می خورند، دیگر دست و دلش به نوشتن نمی رود. پیش خودش فکر می کند که خب صاحب هر وبلاگی هم بزرگ می شود لابد روزی. بعد حالاست که از تصور آدم بزرگ شدن وحشت برش می دارد گفتم. بیایم یک چند کلمه ای اراجیف بگذارم اینجا باشد شاید یخ بینمان را آب کرد و دوست شدیم دوباره با هم... گاس هم نه. کسی که نمی داند.


Monday, June 28, 2010


جنگ
ویرانی
جنگ

Saturday, June 19, 2010


من هیچ چیز از آنچه آموخته ام، یا آنچه خوانده ام، یا آنچه تجربه کرده ام، یا آنچه شنیده ام، چه درباره ی آدم ها چه درباره ی وقایع، به خاطر ندارم. احساس می کنم هیچ چیزی را تجربه نکرده ام، هیچ چیز یاد نگرفته ام، و عملا حتا کم تر از یک بچه مدرسه ای اطلاعات دارم، و هر آن چیزی هم که می دانم سطحی است و هر مسئله ای که کمی عمق داشته باشد ورای درک من است. من نمی توانم عالمانه فکر کنم. افکار من صاف به یک دیوار برمی خورند. می توانم جوهر چیزها را در انفرادشان درک کنم، اما اصلا نمی توانم تفکری منسجم و بی گسست داشته باشم. حتا قادر نیستم یک داستان را درست نقل کنم. در واقع، من اصلا به ندرت حرف می زنم...


فرانتس کافکا

Tuesday, June 15, 2010


پارسال امروز بود که از ترس پخ می کردی جیشم می رفت.
پارسال دیشب بود که توی ولیعصر هر کسی از کنارمون رد می شد آهسته می گفت فردا ساعت چهار، انقلاب.
پارسال امروز بود که از هفت تیر و ولیعصر همه سرازیر شده بودن به انقلاب.
امروز بود که مسیر طولانی رو کنار هم راه رفتیم بدون اینکه حرفی از خستگی بزنیم .
امروز بود که «سکوت سرشار از ناگفته ها» شد.

پارسال امروز بود که بیشمار شدیم.
از امروز بود که دیگه نترسیدیم. باور کن

Monday, June 14, 2010


اگر کون کارکردن ندارید لااقل زنده گی کنید


Tuesday, June 08, 2010


...
دارم به این فکر می کنم که شاید اصلن بهتر است همینطور از کنار آدم ها گذشت و فوق فوقش از دور برایشان دستی تکان داد که یعنی دوستی. چه کاریست بیخود بروی بشوی دوست جان جانیشان و از یک کاسه غذا بخورید و کفگیرتان را بکنید تا ته دیگ کثافت وجود همدیگر و انقدر هم بزنید و هم بزنید تا کثافت ها بیاید بالا و همانجا بماند و دیگر اصلن نرود آن زیرها تا بوی گندش حالتان را بهم بزند، بزنید دسته جمعی کاسه را خرد و خاکشیر کنید خیالتان راحت شود. و فقط بماند توهم این که هر کسی، هر آدمی که از کنارتان می گذرد، همراهتان در یک کلاس درس می نشیند یا در کافه ای قهوه اش را مزه می کند دشمن بلقوه ایست که این توانایی را دارد که در مدت کوتاهی همان لکه های سفید باقی مانده از امید به دوستی و اینکه دنیا دارد جای بهتری می شود را از بین ببرد.
شاید اگر بگذاریم همانطور آدم ها از دور مهربان بمانند و لبخند بزنند بهتر باشد و بیشتر امیدوار(خر) مان کند که هنوز آدم هایی پیدا می شوند که دروغ نگویند، تظاهر نکنند و همان باشند که هستند.
من که نمی دانم ...گاس هم باشند.


Monday, May 31, 2010


چهره هنرمند در جوانی

Thursday, May 27, 2010


الان دیگه به گمانم وقتش باشد که موسیقی دان ها به فکر نوشتن قطعه ای بیفتند که سکوت پخش کند. سکوت سنگینی که بتواند جلوی شنیده شدن اینهمه صدا را بگیرد، صدای بلند حرف زدن یارو پای تلفن، صدای آژیر ماشین پلیس و آمبولانس ، ماشین آتش نشانی، و صدای پارس سگ بی صاحاب همسایه.
الان جدا دیگه وقتش شده. وقت یک سکوت شنیدنی سنگین... خیلی سنگین.


Tuesday, May 25, 2010


سنگی هم اگه باشه، همین ريزه هایی هست كه توی كفش هامه و همه جا با خودم می برمشون. وگرنه كه مانعی سرِ راه ام نیست

(+)


وقتی وبلاگ می نویسم از چه می نویسم یا چگونه به تنهایی صد تا یه غاز بگوییم

بارها پیش آمده که این صفحه را باز کنم به هوای نوشتن چیزی اما ننوشته آنرا بسته ام. یا بعد از نوشتن یکی دو جمله پشیمان شده ام و فکر کرده ام لابد که وقت بهتری پیدا می شود برای ادامه. تجربه اما نشان داده است پستی که چرک نویس شد احتمال انتشارش به نزدیک صفر می رسد.
نوشتن وبلاگ تنها کاری بوده که بدون زوری بالای سرم با پشتکار ادامه اش داده ام هرچند که مثل باقی کارهایی که می کنم به نظرم به درد نخور می آید. با خودم فکر می کنم این بار چی بنویسم ... نه... چیزی برای نوشتن پیدا نمی کنم! می گذارم خودش بیاید ، چیزی که بطور بدیهی نوشتنمش بیاید. . نتیجه معمولا چس ناله است. معلوم است که من هم مثل خیلی از آدم ها کتاب/فیلم هایی می خوانم/می بینم که ازشان خوش یا بدم بیاید و معلوم تر است که در زندگی روزمره ام هم ممکن است چیزهایی برای نوشتن پیدا شود. مثلن همین حالا اگر بخواهم می توانم از این بنویسم که پنج دقیقه دیگر ساعت پنج صبح می شود و از پنجره ی باز صدای پرنده هایی می آید که لابد خودشان را برای روشن شدن آسمان آماده می کنند. هر چند که آسمان هنوز آبی پررنگ پررنگ است (اینجا آسمان هیچ وقت سیاه نمی شود- آسمان سیاه دیده ام که می گویم-) یا مثلن می توانم از این موش های مفلوکی بنویسم که در یک چرخه احمقانه بی سر و ته دور خورشان می چرخند و من برای اینکه صدای دویدنشان را نشنوم توی توالت حبسشان کرده ام. از تلق تلق کتری، از سیگاری که منتظر است تا بعد از چای دودش کنم، از جوش بزرگ روی چانه ام که صورتم را یک وری کرده... می بینید خیلی چیزها هست که می توانم بنویسم. چرا نمی نویسم؟
خب این سوال هم مثل خیلی از سوال های دیگر جوابی ندارد یا جوابهای مختلفی دارد. «نمی دانم» آسان ترینشان است. «گشادی» دلیل دیگری است. پرسیدن سوال دایمی «خب که چی؟» یا مهمتر از آن نیامدن نوشتشان یا نوشتنمش نیامدنم یا نمی دانم هر جور آدمیزادی که می شود این جمله را گفت. شاید هم دلیلش این باشد که من آدم گفتن نیستم. آدم نوشتن هم لابد نیستم. پس آدم چه هستم؟شاید اصلن فکری نمی کنم که بخواهم بنویسم. یا شاید آنقدر فکر می کنم که نمی توانم بنویسم. یعنی یک جوری است که فقط می توانم با خودم فکر کنم و نظرات ارزشمندم را فقط به خودم بگویم و فقط خودم بفهمم که چه دارم می گویم و بدیهی است که کاملا با آنها موافق هستم. پس باز هم دلیلی برای نوشتن نمی بینم! اصلن همین حالاش هم نمی دانم چرا باید دلایل ننوشتن درست درمانم را برای کسی توضیح بدهم یا اصولا چرا کسی باید دلش بخواهد که دلایل مرا بداند، یا اصلن متوجه شود که من درست درمان می نویسم یا نه.

این بار را هم می گذارم به حساب سرریزی کلماتی که نمی دانم به چه مناسبتی فرصت سرریزی ـسردرشتی؟- پیدا کرده اند و لابد آب ندیده بودند ـمن تا صبح بیدار بیکار- وگرنه حتمن سرریزندگان خوبی از کار درمی آمدند.

همین.

پ.ن. من یادم است که امروز چهار خرداد است و اصلن ماجراهای خرداد یادم نرفته -سلام همه-. همینطوری گفتم بدانید که ما هم بعله.
پ.پ.ن. این را بعدن دارم اضافه می کنم. حالا پنج دقیقه به شش صبح است و آسمان آبی کم رنگ کم رنگ است. پرنده هام دیگر خفه شده اند. همینطوری خواستم بگویم که نوشتن چقدر طول می کشد.


Sunday, May 23, 2010

آقای بوکفسکی شما فوق العاده اید!


Tuesday, April 27, 2010


کسی در دوردست پیانو می نواخت. پشت چشمان بسته ام درخت بزرگ گیلاس پر از شکوفه بود و باد برگ های ریز و ضعیف را با خود می برد. چشمانم را باز کردم. صدای نواختن همچنان به گوش می رسید. بستمشان. دیگر از درخت گیلاس خبری نبود. خبر بیماری مادر و تصادف کسی با چیزی انتظار می کشید.
نوای پیانو در باد گم شد.
...

Friday, April 23, 2010

My Strength Lies
2006


Sunday, April 18, 2010


من مترسک هستم

شکل من زیبا نیست

تنم از چوب درخت

سرم از یک قوطی‌ست

دیدی یک روزگاری به یکی نیاز داری، و او نیست؟ یا طفلک خواسته باشد و نتوانسته؟ دیدی کی برمی‌گردد آن آدم، اگر که برگردد؟ وقتی تو جنگ‌هایت را کرده‌ای دیگر، تنها بودن را، بی او بودن را، با یک عالم زخم و خون و خون‌ریزی یاد گرفته‌ای، سرپا ایستاده‌ای، یاد گرفته‌ای حتی به او که آن‌وقت‌های سخت نبوده، لبخند راستکی بزنی. بعد درست همان‌وقت برمی‌گردد و به قول همین مامان، قباله‌های کهنه را روبه‌رویت پهن می‌کند. می‌خواهد باشد، آن هم جوری که دیگر زمانش گذشته. می‌خواهد زخم کهنه‌ی جوش خورده را دوباره بشکافد، خودش را به زور جا کند توی حفره‌ی حالا دیگر بسته شده‌ای که یک وقتی جای او بوده. و این درد دارد دیگر، ندارد؟
(+)

نه.... چیزی نمی نویسم.
صبر می کنم ببینم خودت کی می فهمی.
.
.

Saturday, April 17, 2010


«فرنگ» هر چیز خوبی که داشته باشد، مهمانی هایش از مزخرف ترین هاست. صد نفر آدم جمع می شوند توی یک سالن با رقص نور و دی جی و الکل به مقدار کافی، بعد در حالیکه همه چیز برای رقص و رقص و رقص آماده است در گروه های پنج شش نفره می ایستند به حرف! یک نفر یک ماجرای بی مزه ای را تعریف می کند و بقیه در حالیکه سرشان را تکان می دهند می گویند: «اُ... یَه؟» بابا مهمانی بگیرید، عرق بخورید، برقصید، شادی کنید. این حرفهای صد تا یه غازتان را بگذارید برای همان وقتی که توی صفٍ یکی از این قهوه های بدمزه ی زنجیره ای هستید. حیف است. به مولا حیف است. نکنید آقاجان این کار را با خودتان نکنید.

چه کنم؟ من آدم رقصم. مهمانی های «اُ... یَه؟» مهمانی های من نیستند. مهمانی های ٍعرق سگیٍ وارطان و مزه چیپس و ماست با رقص و پایکوبی! مال منند. آنوقت می توانم بگویم: هااا خیلی خوش گذشت. ( هرچند که بعدش تا صبح توالت فرنگی را بغل کنم)
.
.

Friday, April 16, 2010


There I am
.s2 a.m
?What day is it


Haiku by Jack Kerouac


Thursday, April 15, 2010


«صورت کتاب» ان است

هی اون بغل تولد دوست صمیمی ات رو می نویسه. هی از یه هفته قبل می گه تولدشه هااا. می خوام بکوبم تو سرش داد بزنم که خودم می دونم احمق! فقط پیشش نیستم که کیک تولدش رو بخورم. تو خفه شو!
.
.

Sunday, April 11, 2010


ده ماه
سیصد و سه روز
هفت هزارو دویست و هفتاد و دو ساعت
...
.
.

Saturday, April 10, 2010


جلوی آینه می ایستم دود سیگار فوت می کنم توی چشم خودم شاید اشکش بند بیاد.فایده ندارد.
ده ماه، دود سیگار رو هم از کار انداخته
دود قوی تر سراغ نداری؟
.
.

Thursday, April 08, 2010


داخلی- توالت عمومی
صدای موسیقی به گوش می رسد.

در با صدای کشداری باز و بعد بسته می شود. صدای قدم های تند تا کابین کناری ادامه پیدا می کند. صدای برخورد سگک کمربند با دکمه فلزی، صدای پایین کشیده شدن زیپ و بعد شلوار جین. صدای بیرون دادن نفس عمیق . باز شدن پر سر و صدای بسته پلاستیکی. قلپ قلپ قورت دادن آب یا چیزی در همان مایه ها... صدای سنگین نفس و بعد صدای افتادن چیزی در آب. بالا کشیده شدن شلوار جین و زیپ. صدای کشیده شدن سیفون و ریزش ناگهانی آب. صدای برخورد در کابین. باز شدن شیر آب، زمزمه با آهنگ در حال پخش، صدای خشک کن حرارتی. قدم های آهسته تا در. باز و بسته شدن کشدار در.
موسیقی همچنان به گوش می رسد.
.
.

صدای زنگ بلند و ممتد ساعت رو خفه می کنم. در بررسی روزانه آب و هوا (یکی از سرگرمی های این روزهایم این است که ببینم دمای هوا چقدره، باران می بارد یا نه و سرعت باد چند کیلومتر در ساعت خواهد بود) می فهمم که دمای هوا پانزده درجه، آسمان ابری و همراه با بارش است. از رختخواب کنده می شوم. استراتژی امروزم این است که از چس ناله به شدت پرهیز کنم. اما عمل به استراتژی ساعتی بیشتر دوام نمی آورد پس به الکل درمانی می پردازیم که شیشه خالی می شود . باران می بارد. از ذهنم می گذرد که قدم زدن هم بد نیست. روسری ام را دور سرم می پیچم و بیرون می زنم. هوا خوب است. یعنی ... خیلی خوب است. برای من که با باران زنده می شوم این هوا عالی است. ... اینجا بجز دلتنگی همه چیز خوب است... یعنی بدک نیست. خوبیش این است که زیر باران اشک های أدم پیدا نیست.
...
پ.ن: می دانم ده هزار کیلومتر دور از خانه بودن انتخاب شخصی است و فردا که صبح شود حالم خوب است. اما... مخ است دیگر... می گوزد گاهی و نوشته است دیگر گاهی تمام نمی شود..
.
.

Wednesday, April 07, 2010

صدای ناقوس کلیسا می آید. یاد کلاس روزهای جمعه کریمخان و صدای ناقوس کلیسای سرکیس مقدس می افتم. صندلی رو گذاشتم توی تراس و مثلن کتاب می خوانم اما ذهنم می پرد... با «مارک» شخصیت کتابی که می خوانم دوست شده ام و رابطه مان خوب است. شاید از همانجایی که گفت: « تمام چیزی که من همیشه انجام داده ام انتظار بوده که حسابی اسباب خجالته. وقتی شانزده سالم بود می خواستم افسار دنیا را توی دستم بگیرم، می خواستم ستاره راک یا یه نویسنده ی بزرگ یا رئیس جمهور فرانسه بشم، یا حداقل جوون بمیرم. اما همین حالاشم در بیست و هفت سالگی به سرنوشتم تن داده ام، راک خیلی پیچیده، سینما خیلی ممتاز، نویسنده های یزرگ خیلی مرده و فرانسه خیلی فاسد شده. ومن این روزها می خواهم در دیرترین زمان ممکن بمیرم.»
فکر می کنم یکی از کیفیت های تخمی زنده گی همینه. همه کم و بیش می خوان بالاخره یه گهی بشن اما بعد... و این وحشتناکه.

کتاب رو می بندم و پایین رو نگاه می کنم. خیلی سال پیش یه بازی کامپیوتری ساده بود که چند تا بچه از لبه ی یه تراس آویزون می شدن و تف می کردن و بسته به چیزی که تفشون روش می افتاد امتیاز می گرفتن. تمام آب دهنم رو جمع می کنم و محکم تف می کنم پایین. مواظبم که حتما ببینم کجا می افته. نمی بینم. هیچ امتیاز. مثل بازی های کامپیوتری که از یه مرحله ای به بعد دیگه امتیاز نمی گیری. به انگلیسی اش می شود shit.
همان گه خودمان.
.
.

Thursday, March 25, 2010

ده روز گذشته ام را به چرخیدن در خیابان های تمیز و ننر گذرانده ام و آدم های رنگ و وارنگ دیده ام به خیلی هاشان بی دلیل لبخند زده ام و به همه آنها که نخی سیگار خواسته اند پاکتم را تعارف کرده ام. (خوبی اینجا این است که مردم زیاد سیگار می کشند و در فاصله پک های عمیق شان هیچ ترس ندارند که از رویاهایشان، رئیس بداخلاقشان یا گاهی از تمام زنده گیشان حرف بزنند)

من اینجا در طبقه نمی دانم چندم یک مکعب مستطیل خیلی بزرگ زنده گی می کنم که بالای در ورودی اش نوشته ۶۶۶. از پنجره اما خانه هایی را می بینم از آجر قرمز با سقف های شیروانی که از دودکش همه آنها بخار سبک سفیدرنگی بیرون می زند. شب های خانه را دوست دارم. وقتی از ساختمان ها فقط چراغ های چشمک زن رنگی دیده می شود و همینطور که لبی تر می کنیم از نقطه های رنگی شکلک های عجیب و غریب خلق می کنیم. اینجا همه تبدیل به خالقین مجرد می شوند. خالقینی که دلتنگی را به ضرب دگنک دور نگه می دارند بلکه روزی رستگار شوند.

روزها چند ساعتی را در کافه کوچکی می گذرانم که صاحبش دست زیر چانه زدن ها و زل زدن هایم به خیابان آن طرف پنجره را با بستنی جدید امروزش و لبخند گوشه لبش که با چشمک کوچکی می گوید "سٍه لا وی" جواب می دهد. ... آره. به همچین آدمی تبدیل شده ام. آدم شروع جمله های تازه بدون اینکه چیزی گفته باشم که حالیم بشود در ذهنم چه می گذشته/می گذرد. جمله ها هجوم می آورند و هیچ کدام به هیچ جا نمی رسند.
شاید... شاید بگذارم مرتب که شدند همه را بچسبانم به دیوار اینجا

پ.ن: راستی رفیق یاد تو می افتم راست گفته بودی اینجا که باشی فارسی را دوست خواهی داشت نه برای اینکه زبان خوبی است برای اینکه زبان توست

Tuesday, March 16, 2010

با تخته پاره ای در آغوش
آواره ی آب های عالم شده ایم


عمران صلاحی

Thursday, March 11, 2010

همیشه آنکه می ماند
دهنش سرویس است

باور نمی کنی؟
یکبار بمان!
.
.

Tuesday, March 09, 2010

فرزانه پیدا شد. اون توئه.
سروش غیبش زد. احضاریه اش اومده. می ره اون تو.

صدای زنگوله شتر میاد.
همه چی آرومه؟ من چقدر خوشحالم؟
مادرتونو؟.... پس کی تونو؟
.
.

Friday, March 05, 2010

گفتیم و شنیدیم و یاد گرفتیم که "سانسور بد است". چقدر کتاب ها را حریصانه دانلود کردیم، افست شان را به سختی و با بدبختی گیر آوردیم و خواندیم تا مطمئن تر شویم که حتما سانسور بد است. چقدر فحش دادیم به پدر و مادر کسی که دنیا را در چهاردیواری ذهن مان حبس کرد.

این شماره یک جور نظرسنجی بود. آدم ها عکس های محبوب شان را انتخاب کردند و با یادداشتی ضمیمه آن راهیش کردند به دفتر مجله. عکس ها را دیدیم. متن ها را خواندیم... نقش هامان عوض شد. شروع کردیم به قرمز کردن بخش هایی از متن یا علامت زدن عکس هایی که "مورد" داشت. تبدیل شدیم به همان چیزی که سال ها لعنت فرساتادیم به خودش و هفت جد و آبادش. تلفن زدن ها شروع شد: آقای «ی» آن عکس منتخب شما که چند نفر پارچه های سبز دور گردن دارند و مشت هایشان گره کرده است و آن دورها اتوبوسی در آتش می سوزد، "مورد" دارد. خانم «ه» آن جای یادداشتتان که در پای عکس مصدق نوشته اید چه و چه حذف می شود، با اجازه شما! آقای «م» لطفا برای عکس شماره چهارتان جایگزین پیدا کنید و گرنه با عرض معذرت از شما و روح خانم آربس برای پوشاندن یقه اسکی به تن مدل، مجبور به استفاده از معجره فتوشاپیم.

گفتیم با خنده برگزار کنیم و می گذرد. نشد. نقش جدید بد جوری فشار می آورد. هی از خودمان و دیگری پرسیدیم: تن داده ایم؟ نداده ایم؟... از شما چه پنهان درآوردن یک فصلنامه تخصصی با یک صندوق خالی و شکایت دائمی همسایه و کوه شماره های مرجوعی خودش برابر با شکستن شاخ چندین غول بی شاخ و دم است. اضافه کنید عذاب وجدان قرمز کردن نوشته ها و سیاه کردن عکس های ملت را.

این شد که عطای به انجام رساندن رسالت فرهنگی را به لقایش بخشیده مخفیانه کمی هم خوشحال شدیم که همان شش ماه پیش هم سعادت اشتغال در فصلنامه مربوطه نسیبمان نشد ه بود.

پ.ن: نا گفته پیداست که نارضایتی اینجانب هیچ دلیل بر بدی مجله نیست و بچه ها و خود فصلنامه همچنان بسیار کول بوده خیلی هم چاکریم ! - آینه خانوم با شمام هستم!-
.
.

Monday, March 01, 2010

آدم آخر یک روز تمام فلسفه بافی ها و قاعده ها و اصول ها و پرستیژش را رها می کند و می رود گوشه ای زار می زند. آدم دقیقاً وقتی از ته دل گریه می کند که به فردا و «چه خواهد شد» فکر نکند، گریه یعنی حضورِ به تمامی گذشته؛ روزها و خیابان ها و آدم های از دست رفته/داده، گریستن برای آینده کار آدم های خوشبخت است و خوشبختی تا وقتی دیروز هست احمقانه است. آدم وقتی گریه می کند که حساب و کتاب از دستش می رود، مرزها و خط کشی های زندگی اش به هم می خورد، می فهمد هیچ قاعده ای به کارش نیامده و هیچ حرفی به دلش امید نداده و هیچ کسی مفهوم زندگی را برایش مقدس تر نکرده. آدم وقتی گریه می کند می شود شبیه یک نوزاده تازه پا؛ از همان هایی که تازه از شکم مادرشان می آیند بیرون و آقای دکتر یا پرستاری مدام می زند درِ کونش. می دانید چرا می زنند درِ کونِ نوزاده ها؟ برای این که گذشته شان را فراموش کنند، برای این که شکم ناز و گرم و خوشمزه مادر را فراموش کنند و به "حال" بیایند. خلاصه گریه هم همین است: به حال آوردن آدم های از حال رفته.

.
.

Friday, February 26, 2010

میدانی که نمیشود
و این گه ترین دانستن دنیاست
.
.

Tuesday, February 23, 2010

Sunday, February 21, 2010

آی
می فهمی؟
آی
.
.

Wednesday, February 10, 2010

خواب دیدم رفته ام.
.
.

Saturday, February 06, 2010

مشعلم را روشن می کنم. بادبادک ها سر جایشان هستند، اما هنوز به هوا فرستادن آنها ممنوع است. نظامنامه می گوید:« تا بلندی قد یک انسان، نه بیشتر.» مقامات رسمی از این علائم در آسمان می ترسند. می ترسند کد در کار باشد. پیام هایی رد و بدل شود. محل هایی برای فرود آمدن، یا علائمی برای نهضت مقاومت باشد. کودکان فقط حق دارند آنها را در انتهای رشته ای روی زمین بکشند. هوا کردن آنها ممنوع است. تأثر آور است که ببینیم ژان- ژاک، یا مونتنی، خودشان را روی زمین می کشند. آنها روزی از نو آزاد خواهند شد که خیلی بالا، در جستجوی رنگ آبی به آسمان بروند. دوباره خواهند توانست به ما اعتماد به نفس دهند، شروع به فریب دادن کنند. شاید بادبادک ها جز اینکه زیبایی به وجود آورند دلیل واقعی دیگری برای زیستن نداشته باشند.


بادبادک ها/ رومن گاری

Tuesday, February 02, 2010


یادم رفته به گمانم یا شاید هیچ یاد نگرفته باشم که بگویم من این را می خواهم یا می خواهم که این کار را کنم یا اصلا من دارم می روم. هنوز

Sunday, January 31, 2010

نه!
زنده است باد!
تازنده است باد!
.
.

Thursday, January 21, 2010

قراره چی بشه؟

از همان شنبه شوم بود که در زهن مان نقش بست: قراره چی بشه؟ بارها با بهانه یا بدون آن سرهایمان را خم کردیم به سمت هم و پرسیدیم: قراره چی بشه؟
پرسیدیم و هیچ منتظر جواب نبودیم. همه چیز واضح بود. چشمانمان در یک چیز با هم شریک بودند: راهی جز ادامه نبود/نیست. ما متولد دهه شصت بودیم از انقلاب هیچ و از جنگ جز تصاویر مبهمی در ذهنمان نداشتیم، احتیاجی هم به آن نبود. سالهای مدرسه با آن مدیرهای احمق و معلم های پرورشی کپک زده اش و بعد از آن دانشگاه... یا اصلا چرا راه دور برویم همین سانسور نقش هر زنی که کشیدیم، توقیف هر کتابی که دوست داشتیم به جایی رسانده بودمان که مطمئن باشیم ما حق داریم و این حق ماست که ازمان گرفته می شود. حالا...
ما نمی دانیم "قراره چی بشه" شاید ما هیچ ندانیم اما یک چیز را خوب می دانیم : از هر خیابانی که رانده شویم از کوچه ها برمی گردیم. ...راهی جز اینمان نیست.
.
.

Sunday, January 17, 2010

ما به اندازه ی ما می رویم، پری جان

دو سه سال پیش دوست عزیزی را بازداشت کرده بودند. بعد که تعریف می کرد گفت وقتی که در اوین می خواستند ببرندشان توی سلول تقریبا همه چیزشان را ازشان گرفته اند از جمله بند کفش. ظاهرا بند کفش را به این دلیل که زندانی با آن خودش را دار نزند یا کاری شبیه این. بعد خودش گفت آن موقع از این کار خنده اش گرفته بوده. با خودش فکر کرده همه ی این اعتراض و تحصن و چی و چی به خاطر تغییر شرایط و بهتر زندگی کردن است. دیوانه ام خودم را بکشم؟ بکشم که چی؟
حالا هم همین است. مگر نه این که همه ی این اشک و خون و درد و درد و درد برای زندگی بهتر است؟ برای اصل زندگی است؟ حواسمان باشد پس. پاس بداریمش. زندگی کنیم با همه ی وجود.

(+)
.

Wednesday, January 06, 2010

دست از پا درازتر که به خانه برگشت قابلمه پر از آب را روی گاز گذاشت، در فریزر را باز کرد و هر چیزی را که به نظرش به درد بخور آمد برداشت و همانطور یخزده خالی کرد توی قابلمه. از سبد کنار یخچال بزرگترین پیاز و و سه سیب زمینی کوچک را هم پوست کند و به باقی آت و آشغال ها اضافه کرد تا بعد که همینطور برای خودشان غل زدند و در هم لولیدند دست آخر بشود نامشان را گذاشت سوپ برای علاج این سرماخورده گی های ناخوانده.
خودش را هم برد انداخت زیر آفتاب کم جان روی تخت و هیچ نفهمید چقدر از زمان گذشت تا وقتش برسد که بردارد کاسه ای از معجونش را درحال وارسی اخبار سربکشد و نگاهی به "صورت کتابش" بیاندازد و سعی کند به روی خودش نیاورد که چرا کسی پیامِ یک دیوارِ بسته را نمی گیرد که یعنی اینجا نزدید این حرف ها را آقاجان! نه یعنی اینکه منتظر شوید تا باز شود بعد بزنید این حرف ها را آقاجان! و هی لا به لای سعی کردن ها دماغش را بالا کشید و ای میلی به تو زد که فلان... یعنی حواسش هست که این دوهفته لابد باید با هم می گذشته و خوشمزه های دنیا باهم خورده می شده، خبرهای بد با هم از دور شنیده می شده و اشک ها باید که بر شانه ی هم ریخته می شده تا امروز این لبخندهای کوچک گوشه ای برای خودشان پیدا کنند.

بعد هم حالا لابد باقی روز را برمی دارد می رود سراغ رفیقی که شبی را با شرح ماوقع بگذراند و استکان های کوچک را به سلامتی همه ی آن و این روزهای باهم خالی کند.

چنین گذشت/می گذرد اولین روزِ بازگشت