Friday, March 30, 2007

یه وقتی می رسه که آدم ناگهان می ایسته. ساکن بدون هیچ حرکتی. ساکت بدون هیچ صدایی. تمام حرکت و صدای بیرون از تو٬ تبدیل به سکوت محض می شن. به خودت نگاه می کنی اما چیزی نمی بینی! هیچ چیز آشنایی رو توی خودت تشخیص نمی دی. به پشت سر نگاه می کنی: تمام کارهایی که کردی٬ آدمهایی که دیدی٬ چیزایی که میخواستی... همه از جلوی چشمات رد میشن. تعجب می کنی که آیا واقعا این تو بودی که همه ی اون کارها رو انجام دادی؟! تو بودی که اون چیزا رو میخواستی؟! ...
ترسی عمیق وجودت رو فرامی گیره. شروع می کنی به لرزیدن چون به هیچ وجه قدرت ادامه دادن یا حتا خواستن چیزی رو توی خودت نمی بینی. اعتماد به نفست به زیر صفر رسیده. خودت رو از هرگونه هوش٬ استعداد٬ خلاقیت یا حتا انگیزه خالی پیدا می کنی. نمی دونی باید چیکار کنی. آرزو می کنی کسی دستت رو بگیره و بهت امیدواری بده. بهت بگه که اشتباه فکر می کنی٬ که توانایی هر کاری رو داری٬ ولی کسی نمیخواد زر زر آدم رو بشنوه. سعی می کنی فریاد بزنی تا تمام اضطرابت رو باهاش بریزی بیرون...
......................فریاد می زنی.
......................سکوت شکسته میشه.
......................و تو دوباره به راهت ادامه میدی
!...

Tuesday, March 20, 2007

می گن عیده .
ما هم اومدیم بگیم:
آقایون خانوما ما هم خوشحالیم!
خوشحالیم که بهار نکبت باز داره میاد!
خوشحالیم که رنگهای تخم مرغ رنگیامون خراب شد!
خوشحالیم که امسالم ما سبزی پلو ماهی داریم بخوریم و بعضیا ندارن!
............... که با مامان بابامون میشنیم دور سفره هفت سین و لبخند میزنیم و بعضیا تنهان!
............... که فردا صبح بهاره ولی هنوز اینقدر سرده!
............... که دوستامون مهمون دارن و ما نداریم!
............... که سیزده روز آینده مثل فرداست!
............... که همه پی کارشونن!
.............. که داریم از حسودی دق می کنیم!
............... که کسی نق نق ما رو نمی شنوه و این آبغوره هارو هم نمی بینه!
خوشحالیم که همه خوشحالن!
خلاصه ما بینهایت خوشحالیم که عیده!

Friday, March 16, 2007

کیفم پر است از روزنامه های مچاله شده... مچاله و خیس!
.
.
پ.ن: چرایش را فقط من می دانم و ... تو!

Sunday, March 11, 2007

وقتی شخصی به حکم حرفه یا استعداد ذاتی درباره آدمی تامل بسیار کرده باشد٬ هنگامی می رسد که برای انسانهای نخستین احساس دلتنگی کند. لااقل٬ آنها افکار پنهانی در سر ندارند.

پ.ن: ژان باتیست کلمانس/ سقوط

Saturday, March 10, 2007

چشمانم را که باز می کنم آفتاب از لای پرده انگشتش را فرو می کند توی چشمم٬ آنقدر پلک می زنم تا به وجود انگشت به این بزرگی توی چشمم عادت کنم. به نور لا به لای پرده ها خیره مانده ام. امروز نوزدهم اسفند ماه است به همین زودی که دیروز شب شد٬ باقی مانده ی اسفند هم ته می کشد. با این همه کار نصفه و نیمه چه کنم؟! بارشان سنگین است اما تصمیمی هم برای تمام کردنشان ندارم. اهمیتی هم ندارد.به زور از تخت کنده می شوم تا آبی به سر و صورتم بزنم. چشمانم را می بندم تا نگاه دخترک توی آینه را نبینم. یک لیوان چای می ریزم و شروع می کنم به هم زدن٬ امروز آسمان ابری است٬ خیالم بین ابرها گیر می کند ... شکر حل شد و چای سرد. از خیرش می گذرم٬ به اتاق بر می گردم و روی تخت ولو می شوم.
امروز نوزدهم اسفند ماه است و من نمی دانم با باقی روز٬ هفته٬ ماه٬ سال ... و باقی زندگی چه کنم!

Tuesday, March 06, 2007


فکر می کنم رفتن دوست ها از کنار آدم چیز خوبی است! خوبی اش این است که قبل از اینکه بی معرفتی ات دورشان کند خودشان می روند و چیزی که باقی می ماند خاطره هایشان است و کج لبخندی گوشه لبهای تو. هیچ اهمیتی ندارد که چه مدتی از این دوستی می گذرد بعضی آدمها نبودشان به هر صورت آزار می دهد٬ سالار از آن آدم هاست! همیشه می خندد و هر بار که نگاهش کنی چشمکی می زند که حتا گوشه ی لبش هم با آن بالا می رود! کافیست عطسه کنی تا برایت تجویز روزی دو عدد ویتامین c کند. وقتی سالار هست همه مودب می شوند حتا والا جوکهای خنده دارش را غورت می دهد!
از دیشب که به سالار گفتیم خداحافظ و او رفت تا باقی زنده گی اش را یک اقیانوس آنطرف تر دنبال کند تمام این صحنه ها مثل گنجشکهای توی کارتون ها دور سرم چرخ می خورند. می دانم این آخرین باری نخواهد بود که گنجشک دور سرم چرخ می خورد چند صباح دیگر نوبت دوست دیگری است و بعد ... لابد خودم!
راستش نمی دانم با این لبخند کج گوشه دهانم چطور این یادداشت را تمام کنم به گمانم همینطور بی پایان بماند بهتر باشد... گاس هم نه!
به هر حال قرار نیست پایانی در کار باشد... همینطوری از سر دلتنگی است.

Thursday, March 01, 2007

سالگرد

.
اینطور به نظر می رسه که یکسال دیگه هم دووم آوردم!
.