چشمانم را که باز می کنم آفتاب از لای پرده انگشتش را فرو می کند توی چشمم٬ آنقدر پلک می زنم تا به وجود انگشت به این بزرگی توی چشمم عادت کنم. به نور لا به لای پرده ها خیره مانده ام. امروز نوزدهم اسفند ماه است به همین زودی که دیروز شب شد٬ باقی مانده ی اسفند هم ته می کشد. با این همه کار نصفه و نیمه چه کنم؟! بارشان سنگین است اما تصمیمی هم برای تمام کردنشان ندارم. اهمیتی هم ندارد.به زور از تخت کنده می شوم تا آبی به سر و صورتم بزنم. چشمانم را می بندم تا نگاه دخترک توی آینه را نبینم. یک لیوان چای می ریزم و شروع می کنم به هم زدن٬ امروز آسمان ابری است٬ خیالم بین ابرها گیر می کند ... شکر حل شد و چای سرد. از خیرش می گذرم٬ به اتاق بر می گردم و روی تخت ولو می شوم.
امروز نوزدهم اسفند ماه است و من نمی دانم با باقی روز٬ هفته٬ ماه٬ سال ... و باقی زندگی چه کنم!
No comments:
Post a Comment