Friday, March 30, 2007

یه وقتی می رسه که آدم ناگهان می ایسته. ساکن بدون هیچ حرکتی. ساکت بدون هیچ صدایی. تمام حرکت و صدای بیرون از تو٬ تبدیل به سکوت محض می شن. به خودت نگاه می کنی اما چیزی نمی بینی! هیچ چیز آشنایی رو توی خودت تشخیص نمی دی. به پشت سر نگاه می کنی: تمام کارهایی که کردی٬ آدمهایی که دیدی٬ چیزایی که میخواستی... همه از جلوی چشمات رد میشن. تعجب می کنی که آیا واقعا این تو بودی که همه ی اون کارها رو انجام دادی؟! تو بودی که اون چیزا رو میخواستی؟! ...
ترسی عمیق وجودت رو فرامی گیره. شروع می کنی به لرزیدن چون به هیچ وجه قدرت ادامه دادن یا حتا خواستن چیزی رو توی خودت نمی بینی. اعتماد به نفست به زیر صفر رسیده. خودت رو از هرگونه هوش٬ استعداد٬ خلاقیت یا حتا انگیزه خالی پیدا می کنی. نمی دونی باید چیکار کنی. آرزو می کنی کسی دستت رو بگیره و بهت امیدواری بده. بهت بگه که اشتباه فکر می کنی٬ که توانایی هر کاری رو داری٬ ولی کسی نمیخواد زر زر آدم رو بشنوه. سعی می کنی فریاد بزنی تا تمام اضطرابت رو باهاش بریزی بیرون...
......................فریاد می زنی.
......................سکوت شکسته میشه.
......................و تو دوباره به راهت ادامه میدی
!...

1 comment:

Anonymous said...

اینکه زاده آسیایی رو میگن جبر جغرافیایی.....
اینکه لنگ در هوایی صبحونت شده سیگار و چایی...
ای عرش کبریایی چیه پس تو سرت....
کی با ما را میایی جون مادرت!