Tuesday, March 06, 2007


فکر می کنم رفتن دوست ها از کنار آدم چیز خوبی است! خوبی اش این است که قبل از اینکه بی معرفتی ات دورشان کند خودشان می روند و چیزی که باقی می ماند خاطره هایشان است و کج لبخندی گوشه لبهای تو. هیچ اهمیتی ندارد که چه مدتی از این دوستی می گذرد بعضی آدمها نبودشان به هر صورت آزار می دهد٬ سالار از آن آدم هاست! همیشه می خندد و هر بار که نگاهش کنی چشمکی می زند که حتا گوشه ی لبش هم با آن بالا می رود! کافیست عطسه کنی تا برایت تجویز روزی دو عدد ویتامین c کند. وقتی سالار هست همه مودب می شوند حتا والا جوکهای خنده دارش را غورت می دهد!
از دیشب که به سالار گفتیم خداحافظ و او رفت تا باقی زنده گی اش را یک اقیانوس آنطرف تر دنبال کند تمام این صحنه ها مثل گنجشکهای توی کارتون ها دور سرم چرخ می خورند. می دانم این آخرین باری نخواهد بود که گنجشک دور سرم چرخ می خورد چند صباح دیگر نوبت دوست دیگری است و بعد ... لابد خودم!
راستش نمی دانم با این لبخند کج گوشه دهانم چطور این یادداشت را تمام کنم به گمانم همینطور بی پایان بماند بهتر باشد... گاس هم نه!
به هر حال قرار نیست پایانی در کار باشد... همینطوری از سر دلتنگی است.

1 comment:

Anonymous said...

. . . و خودمان هم نمی دانسته ایم چطور از اینجا سر در آورده ایم و نوشته ای از آن سال های بلوا را این طرف ها خوانده ایم که وادارمان کرده در این اوج مستی کامنتی گذاشته بگذریم . پیش می آید . نه ؟