Sunday, April 18, 2010


من مترسک هستم

شکل من زیبا نیست

تنم از چوب درخت

سرم از یک قوطی‌ست

دیدی یک روزگاری به یکی نیاز داری، و او نیست؟ یا طفلک خواسته باشد و نتوانسته؟ دیدی کی برمی‌گردد آن آدم، اگر که برگردد؟ وقتی تو جنگ‌هایت را کرده‌ای دیگر، تنها بودن را، بی او بودن را، با یک عالم زخم و خون و خون‌ریزی یاد گرفته‌ای، سرپا ایستاده‌ای، یاد گرفته‌ای حتی به او که آن‌وقت‌های سخت نبوده، لبخند راستکی بزنی. بعد درست همان‌وقت برمی‌گردد و به قول همین مامان، قباله‌های کهنه را روبه‌رویت پهن می‌کند. می‌خواهد باشد، آن هم جوری که دیگر زمانش گذشته. می‌خواهد زخم کهنه‌ی جوش خورده را دوباره بشکافد، خودش را به زور جا کند توی حفره‌ی حالا دیگر بسته شده‌ای که یک وقتی جای او بوده. و این درد دارد دیگر، ندارد؟
(+)

No comments: