Monday, September 04, 2006

رزا

نگاه می کرد.
می خندید.
زندگی زیبا بود.
صندلی را با رویاهایش می رقصاند. پایه ی صندلی کوچک با هر حرکتش ناله ای از درد می کشید. صندلی اهمیتی نداشت. او بود و آرزوهای دور و دراز. او بود و هزاران عشق در پیش رو با عاشقی های بسیار. چیزی از "نه" نمی دانست. "هرگز"ها را نمی فهمید.

صندلی هنوز ناله می کرد. خنده های دخترک را نمی فهمید. رویاهایش را نمی دانست. تنها وزن او را بر شانه اش تحمل می کرد. سنگینی رویاهای نیامده را نمی دانست پس رقص را بهم زد.
صندلی افتاد.
...
صدای شکستن خنده فضا را پر کرد. چشمان دخترک به سفیدی سقف خیره ماند. نگاهش از هر رویایی خالی شد.
صندلی ناله نمی کرد.
دختر نمی خندید.
زندگی هنوز زیبا بود...
اگر زندگی می بود!!!

2 comments:

Anonymous said...

به به ... رزا کیم دی ؟

Anonymous said...

vali sandali ye bar ba oftadanesh az zir man haalim kard ke cheghad baghal dastimo dust daram!