Tuesday, February 21, 2006

83231232

از دانشگاهمون متنفرم. اینجا من یک انسان نیستم. شماره دارم ۸۲۲۲۱۲۳۲ شماره منه. بعضی وقتها سلول ۳۱۱ هستم بعضی وقتها جاهای دیگه سه شنبه ها هم تاریکخونه. اینجا ما مراقب داریم. یه شبه چاق بوگندو که همه جا تعقیبمون می کنه و همیشه بهمون می گه: نخند... حرف نزن... لال شو... فکر نکن... دختر نباش... دخترونه نباش! اصلا بمیر. تو شعوری نداری که بدونی چه کاری درسته و چه کاری غلط. همین امروز سه بار به من گفت که آدم نیستم و زبون آدما رو نمی فهمم .
اینجا پر مترسکه. همه کرخ شدن. هیچ عکس العملی ندارن. به شادیهای کوچیکشون راضی اند. شکایتی از اوضاع ندارند. می ترسن چیزی رو تغییر بدن . عادت به تغییر ندارن. منتظرن تا یه روز یه معجزه شرایط رو بهتر کنه. من پر نارضایتی ام. با شبه چاق می جنگم. این اوضاع بدجوری آزارم میده. شاید تقصیر خودمه. اگه اون موقعی که باید٬ درست فکر می کردم و تصمیم می گرفتم الان تو این خلا گیر نیفتاده بودم. اینجا یا باید مثل خودشون زمخت و پرتزویر باشی یا هر روز و هر لحظه وجود نکره شون رو روی اعصابت تحمل کنی. می دونم که باید تحمل کرد. باید دوام آورد. نمی دونم چند نفر دیگه باید جلوی در این قبرستون خودشون رو بترکونن تا این کفتارها بازم عوض بشن و شبه چاق بترکه (البته اگر چاق تر نشه).
تا اون موقع من٬ شماره ۸۲۲۲۱۲۳۲ تو تاریکخونه پناه می گیرم. اونجا کسی دستش به من نمی رسه. می تونم هرچقدر که دلم بخواد آدامسم رو باد کنم . می تونم سوت بزنم. می تونم زیر نور قرمز تاریکخونه کتابهای ممنوع بخونم. می تونم به این فکر کنم که تا وقتی ما از کوچکترین حقوقمون محرومیم انرژی هسته ای به چه دردمون می خوره. می تونم بلند بلند بخندم. می تونم لاک بزنم و هیچ شبه بی پدر مادری هم نتونه بهم بگه : انفرادی!