Thursday, February 09, 2006

عادت می کنیم

چهار پست اون هم تو دو روز؟!! وقتی شروع کردم راجع به سقاخانه نوشتن اصلا قصدم این نبود که توی دو روز سر و تهش رو هم بیارم ولی نوشته ی نصفه رو تاب نمیارم هیچ چیز نصفه و نیمه کاره ای رو . از طرف دیگه فردا مسافرم. پس طبیعیه که نخوام کار نصفه داشته باشم. برخلاف میلم وابستگی های زیادی پیدا کردم که کم کم دارن آزارم میدن. وابستگی هم مثل سوراخ ته کفش می مونه وقتی می بینیش که کار از کار گذشته. از همین الان دلم برای اطاقم تنگ شده٬ برای مداد رنگیام٬برای هدا٬ آقا سعید٬ آناهیتا٬ برای آهنگهایی که دوست دارم٬ برای طراحی های مچاله شده ام,برای فندکم و برای خیلی چیزای دیگه که الان دارم و فکر می کنم شاید دیگه نداشته باشم شون٬ حتا شما!. اولین بار هست که قبل از سفر اینجور حسی دارم هیچ وقت احساس وابستگی به چیزی نداشتم که دوری ازش باعث آزارم بشه ولی الان با اینکه همه چیز مثل قبل هست نمی دونم چرا دلتنگم. انگار مجبورم که مدتی چیزی اینجا برای شما که میخونید یا نمی خونید! ننویسم. به نظرم هیچ اهمیت کوفتی ای هم برای کسی نداره.
به هر حال "اینها را که نوشتم کمی آسوده شدم٬ از من دلجویی کرد٬ مثل این است که بار سنگینی را از روی دوشم برداشتند. چه خوب بود اگر همه چیز را می شد نوشت. اگر می توانستم افکار خودم را به دیگری بفهمانم٬ می توانستم بگویم. نه یک احساساتی هست٬ یک چیزهایی هست که نه می شود به دیگری فهماند٬ نه می شود گفت٬ آدم را مسخره می کنند٬ هر کسی مطابق افکار خودش دیگری را قضاوت می کند٬ زبان آدمیزاد مثل خودش الکن است".

از کسی نمی پرسند
چه هنگام می تواند خدانگهدار بگوید
از عادات انسانی اش نمی پرسند
از خویشتن اش نمی پرسند
زمانی باید به ناگاه با آن رو در روی درآید
تا باور بپذیرد وداع را
درد مرگ را
فرو ریختن را
تا دیگر بار بتواند که برخیزد.
مارگوت بیکل