Monday, June 23, 2008


نمی دانم چه مرگم شده، یک جور مرض شعله قلمکاری با ویروس نوستالژی امید، آزادی، رفاقت، وطن و اینجور مزخرفات گریبانگیرم شده است که با هر پخ گفتنی انگشتم می رود روی ماشه. پیش ترها همه چیز بهتر بود انگار؛ آدم ها همه قد بلند بودند، دیوارها کوتاه. همه چیز جور دیگری بود. نمی دانم ... آنقدرها هم که ادعا می کنم یادم نیست اما به این روزهایم/هایمان که فکر می کنم چیز دندان گیری به نظرم نمی آید که به دردسر ادامه اش بیارزد. کله ام پر از کلمات و حرف های قلمبه سلمبه است که رویم نمی شود اینجا بنویسمشان یا به کسی بگویم اما... نگرانم! من نگران رفقایم هستم. به گمانم تمام این کوچه های علی چپ بن بست باشند. آدم ها همه کوتوله شده اند و من به شدت نگران خودم /خودمان/همه مان هستم.

ابلهانه قهقهه می زنم. می پرسی که چرا امشب اینقدر می خندم... جوابی ندارم. آن شب/ امشب چیز بیشتری از مغزم نمی گذرد حتا اگر فروپاشی را خوب بازی کنم. زور می زنم نگرانی ام را غورت بدهم، می گویم:
به سلامتی لبخند!