Wednesday, June 18, 2008

دلم می خواهد چیزی بنویسم اما نوشتنم نمی آید! راست تر که بگویم چیزی برای نوشتن ندارم، همینجوری الکی دکمه ها را فشار می دهم و کلمه ها همینجوری الکی تایپ می شوند. منظوری ندارم، دست خودم نیست، کلمه ها هم همینطور. کلمه هایم همه بی منظورند. آن فریاد ها توی سرم می پیچند و روزهای دیگری را با فریاد های بلند تر و ضربه های وحشیانه تر مجسم می کنم. می دانم که من هیچ کجای این فریادها و ضربه ها نبوده ام، نیستم اما چیزی درونم وول می خورد و گلویم سنگین می شود.
می دانم جو گیر شده ام. گفتم که منظوری ندارم، این ها را همینطوری می گویم که چیزی گفته باشم . کم کم عقده ای نمی شوم. کلا عرض می کنم!

پ.ن: چرا گول نخوردی؟ اصلا تو چرا گول نمی خوری؟