خیابان کریمخان، اول ویلا توی پیاده رو فال حافظ می فروخت. مامان گلی را می گویم! مثل همان وقت هایی که همه را جمع می کرد دور خودش و قاطی خاطره هایی که از بچگی بابا محمد تعریف می کرد شعر می خواند و آواز می خواند و بلند بلند می خندید، نشسته بود و فال می فروخت به من و شما! از کنارش که رد شدم و گفتم که فال نمی خواهم، چشم غره ای رفت و ورویش را برگرداند. چند قدم که دور شدم لبخند گل و گشادی پهن شد روی لبم، برگشتم. محکم بغلش کردم و بلند بلند فریاد زدم: من تو رو فراموش نکردم! من تو رو فراموش نکردم!
...
با صدای هق هق خودم از خواب بیدار می شوم .
مامان گلی توی قاب عکس در حالیکه عمه ایران زر زرو را بغل کرده هنوز می خندد!
...
با صدای هق هق خودم از خواب بیدار می شوم .
مامان گلی توی قاب عکس در حالیکه عمه ایران زر زرو را بغل کرده هنوز می خندد!