Tuesday, June 10, 2008

خیابان کریمخان، اول ویلا توی پیاده رو فال حافظ می فروخت. مامان گلی را می گویم! مثل همان وقت هایی که همه را جمع می کرد دور خودش و قاطی خاطره هایی که از بچگی بابا محمد تعریف می کرد شعر می خواند و آواز می خواند و بلند بلند می خندید، نشسته بود و فال می فروخت به من و شما! از کنارش که رد شدم و گفتم که فال نمی خواهم، چشم غره ای رفت و ورویش را برگرداند. چند قدم که دور شدم لبخند گل و گشادی پهن شد روی لبم، برگشتم. محکم بغلش کردم و بلند بلند فریاد زدم: من تو رو فراموش نکردم! من تو رو فراموش نکردم!
...
با صدای هق هق خودم از خواب بیدار می شوم .
مامان گلی توی قاب عکس در حالیکه عمه ایران زر زرو را بغل کرده هنوز می خندد!