Saturday, March 22, 2008

عیددیدنی رفتیم دیدن مادربزرگ که ما را ببیند، که خوشحال شود، که تنها نوه های پسری اش هستیم، که قرار است نام خانواده را ما نگه داریم، که...
رفتیم دیدن مادربزرگی که حافظه اش از حافظه ی ماهی قرمز تنگ بلور کنار تختش کوتاه تر است، که برایمان تعریف کند که نیمه شبی برای برداشتن زیرسیگاری پدربلند میشود، چشمانش سیاهی می رود، اتاق دور سرش می چرخد و استخوانهای پوکش تاب ضربه ی ستون را نمی آورد و دکترها میله ی آهنی گذاشته اند بجای استخوانش... به اینجا که می رسد مکث می کند، چشمهایش مهربان می شود، لبخند می زند و می گوید: شب بود، زیرسیگاری بابا را برداشتم، اتاق دور سرم چرخید،چرخید، چرخید...

سرمای استخوانهای آهنی مادربزرگ در تنم پیچیده.ماهی تنگ کنار تخت با چشم های وق زده اش به من خیره شده است.
لبخند می زنم.