اینجا تهران است. شهر من. عصرها که می شود پشت پنجره ی اتاق آبی ام می نشینم، آفتاب غروب تماشا می کنم و به دختری، دخترکانی در آنسوی دنیا حسودی می کنم! حواسم هم که نباشد انگشتم را فرو می کنم توی زخم سرم و اینقدر دستکاریش می کنم تا خونی، اشکی، چیزی ازش سرازیر شود. آن وقت است که می توانم... نه نمی توانم. مرا از ادامه ی راه گزیری نیست.