صبح شد، پنجره ها شفافند
بر روی زمین تا چشم یاری می کند، برف است
بچه ها کیف به دست در راهند
ناگهان مردی از بام صدا بردارد
بچه ها صبر کنید!
مدرسه ها تعطیل است.
پ.ن: اینو پنجم دی هشتادو چهار آناهیتا یه جایی گوشه ی کاغذای من نوشته بوده. حالا دو سال از اون روز گذشته...