یک ساعتی بود که بیدار در رختخواب مانده بودم. انگشتهای یخ کرده ام را دروباره زیر پتو کشیدم و غلتی زدم. هیچ تصمیمی برای بیرون آمدن از تخت نداشتم. می توانستم ساعتها همانطور خیره به قفسه کتابها دراز بکشم، دنبال جهالت بگردم و در خیالات دور و دراز و پراکنده ام غرق شوم. نمی دانم چقدر گذشت که ناگهان از جایم بلند شدم و سعی کردم درهم ریختگی اتاقم را جمع و جور کنم. می خواستم مثلا پر انرژی باشم. شاید فکر کرده بودم که می توانم این نقطه خالی نگاهم را فراموش کنم. اما در این مرتب کردن بود که باز درگیر رابطه عجیب و غریبم با اشیا شدم. در هر گوشه ای چیزی وجود داشت که نگاهم را تار کند و دستانم را برای لحظه ای از حرکت نگه دارد. کاغذ چرکنویس تا خورده، برگه های شعر مایاکوفسکی به انگلیسی، فیلم های روی کتابخانه، انجیل جلد چرمی روی میز کنار تخت،... . سعی کردم داستان این اشیا را غورت بدهم تا بتوانم مرتب کردن اتاق را برای اولین بار تمام کنم. زود خسته شده بودم. کپه لباسهای پایین تخت را توی کمد چپاندم و نگاهی به اتاق خالی و کپک زده ام انداختم. مثلا مرتب بود. انگشتهای پاهایم یخ کرده بود. خزیدم توی تخت، غلتی زدم و انگشتهایم را زیر پتو مخفی کردم. نگاهم برای تمام بعد از ظهر به سقف خیره ماند. مثلا خواب بودم!
پ.ن: آخرش نه تو توی آن کتابها چیزی نوشتی نه من آن عکس توی ذهنم را انداختم.