مهمانی شام عمه خانم: هیچ چیز مثل قبل تر ها نیست. همه بزرگ شده اند اما قد سفره آب رفته است، غذا دیگر مزه سابق را نمی دهد وخانه ی عمه خانم هم دیگر مثل قدیم ها نیست. یکی دو سال پیش خانه ی کوچک زیبایشان را با خاطره ها ی کوچک کودکی ما کوبیدند و بجایش ساختمان چند طبقه ای ساختند که حیاطش برای تاب ِ بازی ما جا ندارد. نه... اینجا غریبه شده ام. نه طعم غذا ها را می شناسم، نه این ساختمان برایم آشناست و نه حتا نگاه این صورتها. چیز عجیبی در مغزم وول می خورد، انگار دلم برای خاطرات کودکی مزخرفم تنگ شده است و بیشتر از دلتنگی خوشحالم که دیگر هرگز به آن روزها برنمی گردم!