Friday, May 11, 2007

در را باز می کنم و هوای تازه و خنک بیرون را می بلعم. پا روی آسفالت خیس کوچه می گذارم و بی هدف قدم می زنم و به هر لبخندی که می بینم سلام می کنم! یک روز نسبتا خوش بهاری است. می روم تا بلندترین نقطه ای که می شناسم٬ روی خاک مرطوب می نشینم و سعی می کنم به حشره ی رنگینی که لهش کردم فکر نکنم. به مستطیلهای کوچک زیر پایم خیره می شوم و نقطه های سیاهی که در میانشان حرکت می کنند. دنبال چه هستند؟... نمی دانم. دراز می کشم و به ابرهای آسمان نگاه می کنم٬ نه... امروز آسمان ندارد. نم باران میزند با بی خیالی به سیگارم پک می زنم و سعی می کنم از بی آسمانی لذت ببرم...
صدای خش خشی نگاهم را از ابرها پایین می کشد. کمی آنطرف تر کلاغی است. زل زده به من تکان نمی خورد. ته سیگارم را که به سمتش پرتاب می کنم آسمان هم پیدا می شود! دهنم مزه ی تلخی می دهد. هوا کم کم گرم می شود و عرق به پیشانی ام می نشیند. بر می گردم. از کوچه ها و خیابانهای آشنا می گذرم به مغازه های آشنا سر می زنم اما چهره ها همه ناآشناست. هوای آلوده به سرفه ام می اندازد. تاکسی می گیرم. راننده ی تاکسی هم حوصله ندارد. منم! سرم داد می کشد که در را آهسته ببندم. به ژوژمان هفته ی آینده ام فکر می کنم که یک اتود تایید شده هم ندارم. به مادر بزرگ مریضم فکر می کنم که دو ماهی می شود ندیده امش. به پولی فکر می کنم که ندارم تا از کول پدر پیاده شوم. به فریاد راننده فکر می کنم٬ به تنبلی هایم٬ به دلتنگی ها... به کلاغ امروز صبح و توهم آسمان. به سر کوچه مان که می رسم خسته ام و نای قدم برداشتن ندارم. از کنار گربه ی خاکستری و کیسه زباله های پاره بی توجه رد می شوم و از صورتهای بی لبخند تنه می خورم. به در خانه می رسم. ته کیفم به سختی کلید را پیدا می کنم. کسی خانه نیست. دست به چراغ نمی زنم و روی تاریکی تختم ولو می شوم. تا سه نشمرده ام که خوابم می برد.

2 comments:

Anonymous said...

چقد تو فکر می کنی!

Anonymous said...

man sakht nashodam. to ham kheng nashodi. moshkel az khenghaie sakhtie ke dochareshoon shodim. be har jahat khabam chize khoobieh. dige adam be ie ettefaghe taze ham nemitoone del khosh koneh.