حس می کنم توی این شیشه هام که توش هیچی نیست. هوا هم نیست بعدش انقدر تن آدم رو فشار می ده که چشمات میفته کف دستات. انگار توی شکمم یه جارو برقی کار گذاشتن. می خواد همه چیزم رو بکشه توو. همه ی چیزای بیرونم. زور می زنم بغضم رو ول کنه بذاره خلاص شم. از دهنم حباب میاد بیرون و زیر گوشهام درد می گیره.
نمی ذاره...می ترسم.
تو... می دونی چم شده؟
نمی ذاره...می ترسم.
تو... می دونی چم شده؟
اگه فهمیدی چه جوری این کشتیا رو کردن توو اوون شیشه ها به منم بگو شاید برعکسش بشه که منو بیاری بیرون.
.
.
.
No comments:
Post a Comment