ای کاش فقط می توانستم لحظه ای، فقط لحظه ای مغزم را بشکافم و تمام این توده ی پیچ پیچ ِ خاکستری کثافت را نشانت بدهم تا کمی، فقط کمی از رنجم را بفهمی. آن وقت شاید بشود که وقت خداحافظی گونه ام را ببوسی! ای کاش فقط... .
. .
4 comments:
Anonymous
said...
خیال نکن که رنج را نمی شناسم و بدون بوسیدن دست هایت خداحافظی می کنم.از اینکه این رنج بر روزهایمان سایه انداخته بی نهایت دلگیرم،سنگینی این لحظه ها روی تمام سلولهای من هم آوار می شود ،حا ل که تو پنداری که چنین نیست اما همچنان ایستاده ام زنده تا برق چشمانت را مثل آنروز سرد زمستان ببینم .
4 comments:
خیال نکن که رنج را نمی شناسم و بدون بوسیدن دست هایت خداحافظی می کنم.از اینکه این رنج بر روزهایمان سایه انداخته بی نهایت دلگیرم،سنگینی این لحظه ها روی تمام سلولهای من هم آوار می شود ،حا ل که تو پنداری که چنین نیست اما همچنان ایستاده ام زنده تا برق چشمانت را مثل آنروز سرد زمستان ببینم .
:) man shahede yek dialoge asheghane am?
به گمونم ما شاهد یک شعر عاشقانه ایم! لابد.
baba dast az in romantic bazi bardari
man shahedeh dardo ranjamo nemidonam az in mozakhrafat
sobh zemestanio bikhyal baba
Post a Comment