Friday, July 18, 2008

شب از نیمه گذشته است. روی تخت زهوار دررفته ام کنار پنجره ی باز اتاق نشسته ام و به قیژقیژ کولر همسایه گوش می دهم. آسمان تاریک است و ماه کامل قلدری می کند در آسمان بی ابر. چندمین بار است که کامل می شود؟ ده یا یازدهمین بار باید باشد که کامل می شود و من حواسم بهش هست، به خودش و آن ستاره ی کوچکِ پرروی کنارش. فکر می کنم چه اعتماد به نفسی دارد فسقلی! و حسودیم می شود!
دلم نمی خواهد بخوابم، اما حوصله ی کار دیگری را هم ندارم. می دانم اگر کتاب باز کنم به صفحه دوم نرسیده بیهوش می شوم. می دانم... بهانه می گیرم. منتظر می شوم. خبری نیست. بادِ کولر پشت گردنم را نوازش می کند.
پلک هایم سست می شود...
.
.

No comments: