مامان گلی مرد.
در یک سه شنبه ی نسبتا خوش بهاری در یک گودال هفتادو پنج در صد و پنجاه سانتیمتری گذاشتیمش. انگار که خوابیده باشد. و رویش را پوشاندیم با خاک مبادا که استخوان های آهنی اش یخ کند.
مامان گلی مرد.
اما صدای آواز خواندن و تیک تیک عصایش را در خانه اش می شنوم. می بینم که روی تخت نشسته و به آرامی دکمه و مهره های تسبیح را به تکه پارچه ای می دوزد.
مامان گلی مرد.
و هنوز زن های یک چشم مویه کنان تعقیبم می کنند...