شب از نیمه گذشته بود. من بودم و پریسا و بهنام. تاریکی شکافته می شد و ما از میانش می گذشتیم. هیچ چیز بجز رد مقطع سفید جاده و شکسته های قرمز کنارمان مارا از تاریکی جدا نمی کرد. می رفتیم و می رفتیم و هیچ مقصدمان پیدا نبود. سیاهی را نمی دیدیم، ما را در خود حل کرده بود. عادت داشتیم به سیاهی. جدا نبود از ما. نه پیش از ما و نه پس از ما هیچ نبود جز خلا کدر در برگیرنده. فکر کردم چه می شد این جاده به هیچ جا نمی رسید، یا بهتر از آن: هرگز از آن خارج نمی شدم. همه چیز در همین تاریکی پایان می گرفت.
نوری پیدا شد. ما را بلعید و فریادمان را خفه کرد.
روز شده بود.