ما باز هم مشغول کار در مترو بودیم. او هم بود، پلاستیک های خرید در دستش و دخترکوچکش هم. سرد بود، هنوز سرد است. زیر لب چیزی گفت، کلاهش را به سر کشید و به همراه دخترک از واگن پیاده شد. من از پنجره ی قطار دور شدنش را نگاه می کنم و دخترک شش ساله را که عروسک عظیم شش سالگی مرا به زور با خود می کشد و چقدر می خندد و چقدر حرف برای گفتن به این پدر دارد. به این می اندیشم که چرا او همیشه دختر دارد؟ که چرا دخترک همیشه من شش ساله است؟ که عروسکم را کجا می برد؟ و چرا این شش سالگی لعنتی دست از سر من برنمی دارد؟
سرد است، هنوز سرد است، من بدون هیچ تن پوشی وبه گمانم این سرما تا ابد باقی بماند .