از پختن ماکارونی، خرد کردن پیاز و اشک ریختنش سهم من شد. رو به چاقو و پیازها اشک می ریختم و دماغم و می کشیدم بالا که پشت سرم این دیالوگ ها رو شنیدم:
- من واقعا دلم می سوزه براش! آخه واقعا اونقدر سخت نیست ها! کافیه بهش نگاه نکنی و بو نکشی! دیگه نه چشمات می سوزه نه اشکت در میاد.
- بابا آخه دلم کباب شد.
- بده من باقیش رو خورد می کنم.
- من، هم دلم میسوزه هم شک می کنم که اشک پیازه یا واقعا داره گریه می کنه!
به اینجا که رسید خودم هم شک کردم که این همه اشک واقعا بخاطر پیازه یا واقعا دارم گریه می کنم؟ یا دوست دارم گریه کنم که چشمای اشکی ام دلشون رو بسوزونه و دوستم داشته باشن؟ یکی می گفت وقت گریه چشم های آدم قشنگ میشه، ولی هرچقدر هم که اون شب چشمهام قشنگ شده باشن فکر نکنم با اون صورت سیاه شده از ریمل چیزه چندان دلبری بوده باشه!!!