Friday, February 23, 2007

خزهولات!!!

"ساعت حدود سه نصفه شب است". پشت پنجره ی باز آشپزخانه نشسته ام و به سیاهی پشت بام همسایه خیره شده ام. مامان فخری می گوید که پنجره را ببندم٬ که هوا بدجوری سوز دارد٬ که سرما می خورم... من اما آنقدر کرخ شده ام که آخرین زور زمستان هم از پس لجبازی ام بر نمی آید.
لا به لای ابرهای نداشته ی آسمان دنبال چه می گردم؟... نمی دانم! به خودم فکر می کنم و به دوستانی که در کنارم اند یا نیستند یا... قرار نیست که بمانند. دوستی هم کار سختی است! مدتها زور زدم تا بار دوستی ام از یک چمدان سنگینتر نشود. چه تلاش بیهوده ای! آدمی مثل من و کنترل دوستی؟! حالا که وزن دوستی هایم از وزن کل زنده گی ام بیشتر شده نمی دانم کدام را بچسبم و کدام را رها؟
نمی دانم چرا دست به کار نوشتن این خزعبلات (به قول داش فرزان: خزهولات!) شده ام شاید درگیری این روزهایم با رفقا و رفاقت هایشان باشد... نمی دانم... بودنشان و دیدن غم هایشان یکجور آزار میدهد نبودن و غصه ی ندیدنشان یکجور. اصلا از من می شنوید با شریفی جماعت دوستی نکنید! همه شان دیر یا زود رفتنی اند. شما می مانید و یک چمدان پر از خاطره و ... اندکی آه از سر دلتنگی!
شاید هم ربطی به شریف بودنشان نداشته باشد٬ شاید رفقای بی شرف هم رفتنی باشند٬ شاید من هم رفتنی باشم. انگار رسم زنده گی اینطور است. اشکالی هم ندارد. خیلی هم خوب است!
سوز اسفند صورتم را می سوزاند. پنجره را می بندم و به اتاق تاریک و شلوغم می خزم...

1 comment:

Anonymous said...

"ناگهان آمدند و ناگهان رفتند مثل باران آبادان که تا می آمدی فکر کنی میبارد دیگر نمیبارید" چقدر شبیه کلاریس شدی!