Sunday, February 04, 2007

« باید بر می گشتم.
به افسانه ای برمی گشتم که دختر پادشاه عاشق مرد زرگر شده بود و اما پسر وزیر او را می خواست و در تب عشق دختر می سوخت و دختر در غم عشق مرد زرگر می مرد. چرخه ای بی سرانجام و بی سر و ته که به هر کجاش می آویختی آغاز راه بود و از هرجاش می افتادی پایان کار.»
« خیلی دلم می خواست تو رو بروی من می نشستی تا بگویم نگاه کن که چقدر خوار و ضعیف می شوند. چرا فکر نمی کنند؟ آدم مگر هر حرفی به زبانش آمد می گوید؟ نگاه کن چقدر حقیرند٬ مثل بچه های لجباز روح آدم را می جوند که حرف خودشان را به کرسی بنشانند. آدم دلش می جوشد و سر می رود. نه به عشق فکر می کنند٬ نه گذشته ها یادشان می آید٬ و یادشان نیست که روزی روزگازی گفته اند: دوستت دارم. »


پ.ن: سال بلوا٬ عباس معروفی

No comments: