Tuesday, April 14, 2009

درد دیگری وجودم را کبود می کند. ذهنم خالیست. جز حس حقارتی خودساخته که مانند یک جور بیماری لاعلاج سعی در نادیده گرفتنش دارم. در خودم می پیچم. هیچ باور به جبران چیزی ندارم که می دانم کلماتم در بیان ذهن کثیفم زیاده رفته اند و شبیه دستگاه های ویدئوی قدیمی نیست که با یک دکمه بشود صحنه ی بوسه را دوباره دید.
دستش سرد است. سوزن را که در بدنم فرو می کند همراه مایع بی رنگ آرامشی در تنم جاری می شود . لبخند می زنم. حالم خوش است اما نمی دانم چرا اصرار دارد مرا از روی تخت بلند کند! می پرسد همراهم کیست و می شنود که هیچ کس. حق با اوست. نباید تنها می آمدم. پایم را که بیرون می گذارم هوای سرد مثل یک سیلی خوشی را از کله ام می پراند. هنوز ذهنم خالیست. درد هم... دیگر ندارم.
.
.
.

No comments: