او
همه ی آنچه را نباید
دانسته بود
گریه می کرد و نمی دانست
اگر شانه هایش بلرزد
عروسک بی سر از دست کودک می افتد
و کلاغان کبود
بر باغ های باژگون زیتون
آوازی تلخ را دم می گیرند
.
.
همه ی آنچه را نباید
دانسته بود
گریه می کرد و نمی دانست
اگر شانه هایش بلرزد
عروسک بی سر از دست کودک می افتد
و کلاغان کبود
بر باغ های باژگون زیتون
آوازی تلخ را دم می گیرند
.
.
No comments:
Post a Comment