Tuesday, April 07, 2009

او
همه ی آنچه را نباید
دانسته بود

گریه می کرد و نمی دانست
اگر شانه هایش بلرزد
عروسک بی سر از دست کودک می افتد
و کلاغان کبود
بر باغ های باژگون زیتون
آوازی تلخ را دم می گیرند

.
.

No comments: