تحقیر می شویم. این زنده گی تحقیرمان می کند. همه مان را. آنقدر که مرد میانه سال را به نواختن آکاردئون قراضه ای در رستوران وادارد تا صدای جادویی عجیبش مو بر تنم راست کند و در خلسه ای فرو برد که ساعت ها بعد که دماغم را چسبانده ام به شیشه ی انتظار فرودگاه بازصدایش در سرم چرخ بخورد و کلماتش را با خودم زمزمه کنم و هیچ از ذهنم دور نشود که او می توانست پدر من باشد یا پدر تو یا سارا یا هر کدام از ما که دیگرانی بتوانند در رستورانی هرجای این شهر کثافت صدایش را نادیده/شنیده بگیرند وحریصانه مرغ سوخاری لجن شان را به دندان بکشند.
چه تعفنی و چه شرمساری بی علاجی...
.
.
No comments:
Post a Comment