از کی شروع شد؟ این چیز، این چیزی که کم کم همه جا، دور و بر همه را می گیرد، از کی، از کجا شروع شد؟ هر چه فکر می کنم هیچ یادم نمی آید! یادم نمی آید از کی همه چیز شروع به آب رفتن، کوچک شدن کرد، از کی همه چیز انقدر محدود شد. محدود و تکراری. جایی نیست که برویم، چیزی که بخوریم، (خوردنی ها هم به طرز غم انگیزی مزه های تکراری پیدا کرده اند) حرفی که بزنیم. همه چیز محدود شده بجز فاصله ها که هر ثانیه بیشتر می شوند، تا نزدیکترین آدم ده/صد /هزارها کیلومتر فاصله است.
همه چیز انگار دارد تمام می شود، ته می کشد. آب، برق، پول، غذا، جا، حوصله، دوست، فقط مانده یک ذهن معیوب که مرور کند داشته ها را و برای هر داشته ای سوزن فرو کند در یک جایی اش و دردش بگیرد و فقط بخواهد و فقط بماند برایش که یاد بگیرد و کار کند و یاد بگیرد و کار... .
.
نه... هیچ یادم نمی آید!
.همه چیز انگار دارد تمام می شود، ته می کشد. آب، برق، پول، غذا، جا، حوصله، دوست، فقط مانده یک ذهن معیوب که مرور کند داشته ها را و برای هر داشته ای سوزن فرو کند در یک جایی اش و دردش بگیرد و فقط بخواهد و فقط بماند برایش که یاد بگیرد و کار کند و یاد بگیرد و کار... .
.
نه... هیچ یادم نمی آید!
پ.ن: این روزها فقط عسل می خورم و کره ی بادام زمینی و انگور یاقوتی که هنوز به نظرم مزه های عجیبی دارند!
No comments:
Post a Comment