Friday, December 21, 2007


می دانی؟... من بیمارم! من آب دهانم شبها بالشم را خیس می کند، خوابهایی می بینم که با ناخنهایم صورتم را چنگ می زنم و صبح از جای زخمشان تعجب می کنم. من از هیچ چیز آنقدر مطمئن نیستم که بتوانم تصمیمی بگیرم. من بدون دلیل غمگین می شوم و ساعتها اشک می ریزم، غذایم را آنقدر تند می کنم که تمام حلق تا معده ام می سوزد، ناخنهایم را از ته می گیرم، موهایم را محکم می بندم، جوشهایم را می کنم، همه چیز را نیمه کاره رها می کنم، چایم را آنقدر داغ می خورم که زبانم سر می شود، من بداخلاقم، از مسئولیت می ترسم، خودخواهم، دروغ می گویم، حسادت می کنم، خیانت می کنم، کوچکم، ضعیفم. من قلبم بی ترتیب می زند.
می دانی؟... من بیمارم!


پ.ن: مایوست کرده ام! میدانم... خودم را هم همینطور.