باورم نمی شود که بتوانم اینقدر حسود باشم! حسادت مثل یک لقمه ی خیلی بزرگ گلویم را بسته و نزدیک است خفه ام کند. حسادت به خاطر مسایل ساده ی شاید حقیر. حسودی ام میشود به سارا که می تواند آدم جالب تری از من باشد! به نیوشا و آرش و صد کرور آدم دیگر که از من بهتر می نویسند. به قبلترهای خودم که داش فرزان بیشتر دوستم داشت! به آنو که حالا تیچر بیشتر از من دوستش دارد٬ به پریسا که یک دایی یوسف پولدار دارد٬ به ستاره که اینقدر می تواند عاشق کسی باشد٬ به سروش که دیوانه است٬ به آذر که می تواند ویلن سل بنوازد. به هوشمند که موهای به آن قشنگی دارد و می تواند برای حرص دادن من هم که شده هی ببندتشان!... به گمانم اگر بیشتر فکر کنم به نصف بیشتر آدمهای این کره ی خاکی حسودی ام بشود ولی در حال حاضر به طرز بیمارگونه ای مشغول حسادت به آنهایی هستم که بیشتر از من دوست داشته می شوند!
من دچار حسادتهای روزمره ی یک آدم حسود و خودخواه هستم.
من دچار حسادتهای روزمره ی یک آدم حسود و خودخواه هستم.