هیچ چیز را نمی توان فهمید. دوستشان داری٬ دوستت دارند یا فکر می کنی که دارند. ازشان می گریزی٬ به خودشان می گریزی تا مگر بمانند همانجا که فکر می کنی. روزها می گذرند٬ خودت را پیدا می کنی و برمی گردی تا باز خنده شان را ببینی و گرمای دستشان را احساس کنی اما دیگر جایی در لبخند مهربانشان نداری. به این می اندیشی که کدام احمقی بود که گفت: هیچ وقت دیر نیست!