Thursday, November 19, 2009

سرم را در سینه اش فرو برده بودم و لابه لای هق هق ها فریاد می زدم که:" فکر می کنی من حالا که مستم حالم بده تو نمی دونی اما واقعیت از این بدتره... واقعیت از این بدتره..." می دانستم که نمی فهمد. نمی فهمد بغضم را که متصل دلم را سوراخ می کند و پایین می رود و به هیچ جا نمی رسد. حواسش نیست هفته ای را با بیخیالی گذراندن هیچ دردی از هیچ کجایمان درمان نکرده. نمی داند واقعیت از آنجایی دوباره بد می شود که وقت نهار، علی ماجرای مرگ رامین همکلاسی اش را تعریف کند و بعد گزارش کاملش را از زبان گوینده اخبار بشنوی و بغضت را به زور فرو دهی. از آنجایی بدترین می شود که بشنوی رفیقت را بعد از دادن مشتی ستاره می خواهند دو سال زنده گی اش را هم پشت میله ها ازش بگیرند و همه می دانسته اند بجز تو که مبادا به همین حالی درایی که آمده ای. همین حالی که هی ته دلت خالی شود ، انگشتانت یخ کند و از چشمانت حرارت بیرون بزند. همین حالی که بختک دلتنگی رویت خیمه کند و بخواهی همه ی رفقایت را در آغوش بگیری مبادا دست کسی بهشان برسد. همین حال دل آشوبه ای که آماده باشی به آن رفیق دیگرت التماس کنی که نیاید تا مبادا گوینده خبر گزارشی هم از او بخواند. اما یک جوری است که نمی شود. نه می شود گفت بیا نه می شود گفت نیا. فقط می شود منتظر بود، روزش که رسید انگشت ها را بالا برد و فریاد کشید، دوید، اشک ریخت، در آغوش گرفت و گاهی وقتی هم در آن وسط های مستی فریاد کرد که" واقعیت از این بدتره" گیریم به این امید که بهتر شد... روزی.
.
.

No comments: