Sunday, August 23, 2009

و چیزی نماند جز همین شب های کوتاهی که منتظر آمدنشان باشی تا بعد از یکی دو نصفه استکان ته ِگلو کـمی گرم شود و پلکها سنگین تا در تاریکی لابه لای آدمها بلولی که یعنی " وای من چه خوشبختم" . اینجور وقت هاست که به روی خودت نمی آوری وقتی انگشتانت زیر پاشنه تیز کفشی له می شود یا رد دست غریبه ای را بر شانه ات حس می کنی. نه. به روی خودت نمی آوری و با موسیقی همراه می شوی و فریاد که: welcome through to the other side

اما می دانی چراغ ها که روشن شود، آماده ی رفتن که شوی همه فکرهای بد، اشکهای نریخته و حرف های نگفته پشت در به انتظار نشسته اند. می دانی و این از بدترین دانستن هاست.
.
.

No comments: