Saturday, January 24, 2009

آسمان به طرز ناجوانمردانه ای ابری است.
با خودم زمزمه می کنم تا یادم بماند که من می توانم، من قدرتمندم. زمزمه می کنم تا چیزی ننویسم اینجا که به حساب پریود زنانه ام گذاشته شود. من هم می جنگم. من هم مانند بسیاری از انسان های دیگر که جنگیدند می توانم که بجنگم. با دروغ، با بغض، با سنت، با حسادت، با سختی، با زنده گی... برای زنده گی. مثل عمو مصطفی. مثل ولادیمیر. مثل سارا. مثل سیمون. مثل همه.
حتا هیچ اهمیت ندارد اگر ساعت ها اشک بریزم. ساعت ها می گذرند و آسمان ابرهایش را به باد می دهد.

No comments: