آره دیگه، یه دو ساعته ی خالی که گیر میاره آدم میره یه کافه ی خالی می چپونه خودشو یه گوشه کنار پنجره، دفتر و دستگش رو میذاره روی میز و کلی ژست روشنفکرانه می گیره به خودش، قهوه سفارش میده و توی دلش آرزو می کنه که ای کاش می شد همین جا پکی هم به سیگار زد.
بعد از پنجره زل می زنه بیرون لا به لای نگاه های خیره اش یه چیزکی هم می نویسه لابد که نکنه دفتر و دستکش بی استفاده مونده باشه و ژست روشنفکریش بند تومبونی دراد از آب وقتی هم که ته کشید قهوهه یا سرما از دهنش انداخت پا میشه میره با یه لبخند سعادتمند از در بیرون بعدم با خودش فکر می کنه خب شاید که بشه از این دوساعته های آروم گاه به گاهی تنها لذت برد و انتظار چیزای بزرگتری رو نکشید.
آره خب، شاید که باید بشه!
.
.
بعد از پنجره زل می زنه بیرون لا به لای نگاه های خیره اش یه چیزکی هم می نویسه لابد که نکنه دفتر و دستکش بی استفاده مونده باشه و ژست روشنفکریش بند تومبونی دراد از آب وقتی هم که ته کشید قهوهه یا سرما از دهنش انداخت پا میشه میره با یه لبخند سعادتمند از در بیرون بعدم با خودش فکر می کنه خب شاید که بشه از این دوساعته های آروم گاه به گاهی تنها لذت برد و انتظار چیزای بزرگتری رو نکشید.
آره خب، شاید که باید بشه!
.
.
No comments:
Post a Comment