Wednesday, September 17, 2008

مریض که می شوم گیر می دهم به تو و تهِ تهِ دلم به او! یواشکی می روم سراغ عکس هایش وهر کدام را چندین دقیقه نگاه می کنم. درباره اش کنجکاو می شوم و ناخودآگاه خودم را با او مقایسه می کنم. نمی دانم چه ها از مغزم می گذرد اما هرکدام با عبورش دلم را می ساید و می رود. سوال های احمقانه می گذرد از ذهنم که چه جور لباس هایی می پوشد؟ چه بویی می دهد؟ خوب می بوسد یا نه؟ اندازه ی من النگو و گوشواره دوست دارد؟ اتاقش به درهم ریختگی ِاتاق من هست یا مثل تو همه چیز را سر جایش می گذارد؟ فقط می دانم سیگارش ار آنهایی نیست که من دود می کنم!
نمی دانم، نمی توانم بفهمم که چرا این آدم تا این حد افسرده ام می کند! من که هیچ حساسیتی روی آدم ها ندارم چرا این یک نفر دیوانه ام می کند؟ بخاطر توست؟ یا او؟ یا... من؟
هیچ کس نداند تو که میدانی خیلی به ندرت آدمی پیدا می شود که بدم بیاید ازش اما... من از این یکنفر متنفرم!
.
.

No comments: